دیشب همان جای همیشگی
روی همان صندلی همیشگی
نشسته بودم که تو را دیدم

پلک زدم
و تصویرت
همراه اشک هایم به پایین نلغزید
تو واقعی بودی

به رویم لبخند زدی
من از جا پریدم
اشک هایم را پاک کردم

تو خندیدی
من لبخند زدم

تو خندیدی
من هم خندیدم

تو خندیدی
من نگاهت کردم

تو از خنده خم شدی
با انگشتت اشک های مرا نشان دادی و خندیدی
آن قدر خندیدی که همسایه ی رو به رو هم آمد

پشت به تو ایستادم
از لبه ی پنجره سر خوردم
و روی زمین نشستم

تو بلندتر و بلندتر خندیدی
من گوش هایم را گرفتم
روی زمین مچاله شدم
گریه کردم...
گریه کردم...

بیرون
صدای خنده های تو بود
و چراغ های همسایه ها
که یک به یک روشن می شدند

 

پی نوشت:
زیتا جانم؟ من دیگر اشک نمی ریزم.... دیگر این طور پست ها را هم نمی نویسم
این آخری اش بود...... قول!

می دانی چقدر به حرف هایت محتاج بودم؟