آذین هرشب برایم sms می فرستد، تا دچار عقده ی فراموش شدگی نشوم.
در جوابش می نویسم:" میسی!" می پرسد:" حالت خوبه؟ یه مسیج حروم می کنی که بگی
مرسی؟ خب به خودم بگو!" می گویم: اون یعنی اگه مسیج داشتم منم برات می فرستادم.
می فرستم که بدونی می خوام بفرستم ولی چیزی ندارم، به جز خودت کسی بهم مسیج
نمی ده"

آخرین sms اش، را دوست دارم. می خواهم برای کسی بفرستمش.توی شماره های گوشی ام
می گردم و فرد مناسبی پیدا نمی کنم. می رسم به اسم دک.تر حا.صلی، دکتر حا.صلی استاد
ت.حقیق در عملیاتمان بود. فکر می کنم خب او که مرا نمی شناسد. من فقط دلم می خواهد
کسی را در لذت این sms سهیم کنم.برایش می فرستم.

یادم می افتد توی زندگی ام هر وقت دلم می خواسته کسی را در چیزی سهیم کنم تنها بوده ام.
حتی اگر آن چیز شکلاتی بوده که طعم اش را دوست داشته ام، حتی اگر دلم خواسته، کسی
باشد
که شکلات را کف دستش بگذارم و بگویم " اینو بخور" بعد با اشتیاق چهره اش را نگاه کنم
و بپرسم
:"هی این به نظرت خوشمزه نیست؟"