به التیام فکر می کنم. به اینکه از درد و رنج گذشته ام. به لکه های قهوه ای به جا مانده از
زخم ها نگاه می کنم، لمسشان می کنم. حالا دیگر درد ندارند.

استاد زبان پرسید:" ?are you in love" کسی جوابش را نداد. نگاهش روی بچه ها چرخید
و روی کسی ثابت ماند. پرسید:" ?are you in love, Mahdis" مهدیس سرش را به تایید تکان
داد و گفت: ".....yes "  بقیه اش را نشنیدم.  داشتم فکر می کردم جواب من به این سوال
چیست؟ می گویم بودم؟ ولی او که از گذشته ها نمی پرسد، از حالا می پرسد. می گویم
هستم؟ ولی من که عاشق نیستم. نیستم؟ نه دیگر نیستم. آزاد شده ام.
استاد از دختر دیگری هم پرسید که عاشق است؟ دخترک تایید کرد که هست. حرف های
دخترک که تمام شد استاد نگاهی دیگری بهمان انداخت و گفت که به قیافه ی بقیه مان
نمی آید که عاشق باشیم. می خواستم دستم را بیاورم بالا و صورتم را لمس کنم. قیافه ام
از تو، از دوست داشتنت، پاک بود. من دیگر شبیه آدمی نبودم که هر کس به نگاه ساده ای
دردش را می فهمید. پاک شده بودم. قیافه ام شبیه آدم های غم زده ی بدبخت نبود

تو تمام شده ای. چون از یک جایی به بعد، من فقط فکر می کردم باید دوست داشتنت را بردارم
و با خودم ببرم، شاید یک روزی بتوانم باهاش قصه ای بنویسم. ولی بعد تر حتی دیگر همان را
هم نخواستم.شیما گفته بود:" چرا با هر کی حرف می زنی سریع اسم اونو میاری؟ بابا! یه خری
بود و نبود. مگه شوهرت بوده انقدر اسمشو میاری؟" من بهت زده نگاهش کرده بودم و فکر کرده
بودم، تو واقعا برای من چه بودی؟ دیده بودم هیچ....

تو برای من هیچ چیز نبودی....