باران می بارد
یاد ۱۴ سالگی ام می افتم و اولین متنی که خودم نوشتم
برای باران بود و شاپرک های خیس
آن روز هم باران می آمد...
افتاده بود توی اتاقم، بابا برش داشته بود و خوانده بودش، بعد هم دعوا راه انداخته بود که من
به جای درس خواندن چرند می نویسم
کسی نبود به بابا بگوید که چیزی جای چیز دیگری را نگرفته،آدم ها می توانند به موازات هم
خیلی کارها بکنند... من هم بچه تر از این حرف ها بودم که این چیزها را بلد باشم
برای همین بود که تا سال ها دنیا را نه آن طور که می شد، آن طور که نشانم داده بودند 
می دیدم.

اما متنم!
متن جالبی نبود... می دانم... حتی سعی کرده بودم چند جمله ای را که جای دیگری خوانده
بودم و خیلی دوستشان داشتم ناشیانه تغییر بدهم و به زور توی دل ِنوشته ام  جا دهم
اما به هر حال اولین تلاش های یک آدم برای نوشتن بود.

باران می بارد
من یاد ۱۷ سالگی ام می افتم
روزهایی که پشت پنجره می ایستادم و به صحن باران خورده ی حیاط نگاه می کردم
روزهایی که دنیا برایم کوچک بود... خیلی کوچک... به کوچکی وسعت نگاهم
به فاصله ی همان پنجره تا دیوار حیاط
یاد دخترکی می افتم که ساده بود و دنیا را ساده می دید
دخترکی که باور داشت آدم ها یا نباید دوست داشته باشند یا اگر دوست داشته باشند
باید تا پای جان دوست بدارند
و همیشه خیال می کرد روزی اگر کسی را دوست داشته باشد تا آخر دنیا دوستش دارد

دخترکی که بدی آدم ها را باور نداشت، خیال نمی کرد آدم ها بلد باشند این قدر ساده و بی دلیل
به هم دروغ بگویند.
خیال نمی کرد آدم ها دلشان بخواهد همدیگر را اذیت کنند و از این آزار لذت ببرند. 
خیال  نمی کرد آدم ها همین طوری بی خودی چشم دیدن یکدیگر را نداشته باشند.

باران می بارد
من یاد ۱۹ سالگی ام می افتم
روزهایی که با پنجره ی رو به حیاط قهر کرده بودم
آدم ها پست و بد و نفرت انگیز شده بودند
دنیا جهنمی شده بود... جای عذاب آوری که نمیخواستمش

باران می بارد
من به سال هایی فکر می کنم که گذشتند
به پیله ای که دور قلبم تنیدم
به دوست هایی که خیال می کردم چون همجنسند قدر محبت خالصانه ام را می دانند
بی هیچ نگاه بد و هیچ چشم داشتی
دوست هایی که از ته دلم دوستشان بودم اما از ته دلشان دوستم نبودند
دستشان هم اگر رسید ضربه زدند

باران می بارد
من به اویی فکر می کنم که..............

باران می بارد
من دروغ هایی را که شنیده ام شماره می کنم
خوبی هایی که جوابشان بدی بود را مرور می کنم
آزارهایی را که دیده ام حساب می کنم.

باران می بارد
فکر می کنم کاش آن قدر ببارد که سیل شود و مرا هم با خودش ببرد
فکر می کنم کاش می شد آدم چمدانش را ببندد و خودش و یادش و خاطره هایش را برای همیشه
از این شهر ببرد.