چهارم فرودین، می رویم سفری دو روزه، جایی نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک.
شهری میان برف ها.

روزهایی که به سفر می رویم. باید ساعت چهار یا چهار نیم صبح از خواب بیدار شویم.
مهم نیست  که هیچ وقت زودتر از ساعت هفت و نیم از خانه بیرون نمی رویم. مهم
نیست که اگر کمی بیشتر استراحت می کردیم چون خسته نبودیم می توانستیم ، یک
ساعته  هم راه بیفتم. به هر حال بیدار شدن در ساعت چهار صبح مراسمی است که
باید حتما انجام شود.بابا در طول مسیر نیم ساعتی چرت می زند. خم می شود روی
فرمان ، چشم هایش باز است ولی معلوم است که واقعا نمی داند در اطرافش چه می گذرد
همیشه بعداً خودش این را اعتراف می کند ولی در آن لحظه اصلا حاضر نیست قبول کند.

بابا دارد چرت می زند. من جلو نشسته ام. چند دقیقه یک بار جوری نگاهش می کنم
که یعنی بیدارشو. بابا عین خیالش نیست. الان اگر چیزی بگویی، کل قضیه ی چرت زدن را
انکار می کند، من می ترسم .
دی ماه سال  گذشته، خودم را در وضعیت های وحشتناکی می دیدم. خواب نبودم، کابوس
نبود،توی بیداری بر می گشتم عقب و خودم را می دیدم که از کمر به دو نیم تقسیم
شده ام و در خون غرقم. عده ای دورم جمع شده بودند، روحم کمی آن طرف تر از جسمم
ایستاده بود، و با وحشت و ناباوری به جسم غرق در خونم  و همهمه ی آدم های اطرافم
نگاه می کرد. دورتر من بودم که میخکوب جسم غرق در خون و روح ناباورم بودم. این صحنه ها
چند روز یک بار تکرار می شدند و من تا ساعتی بعد جرات قدم برداشتن نداشتم.
یاد این صحنه ها می افتم. زنده نیستند فقط یاد آوری است. ولی هر لحظه منتظرم که تصادف
کنیم و اتفاق وحشتناکی بیفتد. کمی بعد خیالم آسوده می شود. قرار نیست اتفاق بدی
بیفتد. هیچ کس این طور نمی میرد. مرگ ناگهانی می آید. بی آنکه در باره اش فکر کنی
یا منتظرش باشی. 

این شهر کوچک به جز جاده ای که کنارش پر از برف  است هیچ چیز جالبی ندارد. وقت
برگشت بابا کنار جاده می ایستد تا ما توی برف ها عکس بگیریم. وقتی داشتیم می رفتیم
شوق بیشتری برای برف بازی و عکس گرفتن داشتیم. حالا کسی حوصله ی از ماشین
پیاده شدن  را ندارد. اول آذین پایین می رود و از اشکان و من می پرسد: "نمی یاین؟!"
کسی از جایش تکان نمی خورد. آذین می رود. بعدتر اشکان پیاده می شود . بعدترش من. 
برای رسیدن به برف ها باید از یک قسمت  خاکی وسیع گذشت و بعد از یک سراشیبی پایین
رفت. اشکان و آذین به برف ها رسیده اند. و کنار جویی که از آب شدن برف ها درست شده دارند
عکس می گیرند. اشکان از جوی آب رد می شود و به قسمتی می رود که برف عمیق تری دارد.
با کفش روی برف ها ایستاده و  می گوید: "اگه شما بیاین این طرف تا زانو می رین تو برف" 
منظورش را نمی فهمم و می پرسم: "پس تو چرا تو برف فرو نرفتی؟" من و آذین هم از جوی
آب رد می شویم. و توی قسمت کم برف تر می ایستیم. روی برف ها رد پنجه هایی مانده که
اشکان می گوید مال سگ هاست. من می پرسم :"مال گرگ ها نیست؟" جواب می دهد :"
ببین این رد پاها چند جورن، بعضی هاشون مال سگ های معمولیه. این بزرگا مال سگی هاییه
که خیلی بزرگن و پنجه های بزرگی هم دارن. اون ریزا مال پرنده هاست. اینجا حتما گرگ هم داره،
ولی تو نگران نباش، این سگای بزرگ از گرگا بدترن!" 
رد پاها می روند تا نزدیک ردیف های درخت های بی برگ با شاخه های سوزنی و بلند.
اسم این درخت ها را نمی دانم ولی از آن درخت هایی اند که خدا احتمالا برای منظره های
برفی خلقشان کرده. اشکان می دود طرف درخت ها و به آذین می گوید:" بیا، من می خوام با
این درختا عکس بندازم. " آذین پشت سرش می رود و من به رد پای سگ ها روی برف ها نگاه
می کنم. از اینجا راحت می شود از جوی آب پرید و از برف ها بیرون رفت، درخت ها دورند و 
من از گیر افتادن توی برف ها و دیدن سگ ها می ترسم. داد می زنم: " نرین، من نمی تونم
بیام اگه سگ بیاد نمی تونم بدوئم. " آذین می گوید: " تو نیا، همون جا بمون"  اول سر جایم 
می ایستم و به ردپاها خیره می شوم. بعد می بینم تنها بودن توی برف هایی که پر از جای
پاهای مختلف است، ترس آورتر است. به طرف درخت ها می دوم و بعد از چند قدم جیغ
می زنم. تا بالای زانو در برف فرو رفته ام. پایم اول روی برف های یخ زده قرار می گیرد و بعد
برف ها زیر  پاهایم خرد می شوند و به پایین فرو می روم. در هر قدم همین اتفاق تکرار می شود.
حالا منظور اشکان را از فرو رفتن در برف می فهمم. اشکان می گوید:" به زیر پات فشار نیار. اصلا
فکر نکن رو برفی. آروم بیا . بدون اینکه وزنت رو، روی برفا بندازی." چند قدم را درست بر می دارم
و وقتی دارم فکر می کنم که چطور می شود در برف فرو نرفت. دوباره برف ها زیر پایم خورد می
شوند و  جیغ زنان تویشان گیر می افتم.
تازه به درخت ها رسیده ام که اشکان می گوید:" بدویین وضع خرابه! صدای پارس شنیدم. "
 به زحمت توی برف ها می دوم. دیگر فرو رفتن مهم نیست. قلبم محکم می کوبد.
از هر چه سگ و برف و درخت است بدم می آید. کفش ها و لباس هایم خیس خسیند.
نمی فهمم مسیری را که با آن زحمت رفته ام چطور به این سرعت بر می گردم. همه اش اصرار
دارم که اشکان الکی گفته و صدای پارسی در کار نبوده. آذین تایید می کند که او هم صدای سگ
را شنیده که از جایی نزدیک پارس می کرده. ولی ظاهرا هیچ کس به اندازه ی من نترسیده.
کنار ماشین که می رسیم برف ها و سگ ها پشت سر جا مانده اند و دور شده اند.
توی عکسی که با آذین کنار درخت ها انداخته ام. آذین دارد لبخند می زند. من شبیه آدمی ام
که یک دست مفصل کتکش زده اند  و توی کادر پرتابش کرده اند.