این اسمش مریضی نیست، من فقط دارم فرض می کنم این قدر تنها نیستم.
فرض می کنم یکی بهم مسیج داده و ازم پرسیده دارم چی کار می کنم؟ من جواب
دادم هیچی. اون گفته پاشو یه تکونی به خودت بده و من پاشدم، چون واسه یکی مهم
بوده که من پخش زمین نباشم. من همش دارم تو ذهنم فرض  رو بر گرفتن همچین مسیجی
می ذارم. چون همه ی زندگیم باید یکی می بوده که از من بلند شدنُ می خواسته و حالا
هیچ کسو ندارم. حالا دارم فرض می کنم که این واقعیته. یه چیزی داره زجرم میده، ذهنم
می دونه دارم بهش دروغ می گم و از همین زجر می کشه. من نمی تونم انقدر دروغ بگم
که باور کنه،چون اگه به مرحله ای برسه که فرق دروغ و راست رو تشخیص نده، من از مرز
سلامت می گذرم.

گفتم مرز، یادم افتاد یه روزی قرار بود بیام و اینجا از مرزهای باریکی که پیدا کرده بودم حرف
بزنم، نه فقط اون مرزی که بین حماقت و شجاعت هست، که دیده بودم دنیا پر از مرزهای
 باریکه، مثل مرزی که بین خودشیفته گی و اعتماد به نفس هست. این یکی از همون مرزها
بود، حالا فقط  یکی رو یادم می یاد.باید یه جا یادداشتتون می کردم.

سرم داره می ترکه، این جمله رو فقط کسی می تونه بفهمه که میگرن داشته باشه.
من دیگه تحمل این دردُ ندارم، دیگه نمی تونم. باید یه آمپول باشه که ازم صبرو تحمل
نخواد خیلی زود اثر کنه و دردُ ساکت کنه. وقت حمله های میگرن فقط مرگ می خوام
سریع و بدون درد سر، یا یه آمپول که ظرف نیم ساعت همه چی رو به حالت اول برگردونه