تو باد موافق بودی
یک نفر بود که خوبی مرا می خواست، مشکل همین جا بود. خوبی مرا خواستن!
خوبی مرا خواستن دردی از دردهای مرا درمان نمی کرد. هیچ کدام از دردهایم را ،غصه هایم
را کم نمی کرد، تنهایی هایم را تمام نمی کرد. لحظه های خالی مثل هم را جالب و جذاب
نمی کرد. او حق نداشت، آن طور طلب کارانه خوبی مرا بخواهد، وقتی که خوب مرا خواستن
هیچ تاثیری در اصل قضیه نداشت.
خوبی مرا خواستن دردی از دردهای مرا درمان نمی کرد. هیچ کدام از دردهایم را ،غصه هایم
را کم نمی کرد، تنهایی هایم را تمام نمی کرد. لحظه های خالی مثل هم را جالب و جذاب
نمی کرد. او حق نداشت، آن طور طلب کارانه خوبی مرا بخواهد، وقتی که خوب مرا خواستن
هیچ تاثیری در اصل قضیه نداشت.
بهش گفتم کنار بایستد و بهم نگوید ته جاده ای که دارم با سرعت می دوم به یک دیوار
شیشه ای عظیم که دیده نمی شود، می رسد. بهم نگوید با این سرعت که من می دوم
به دیوار که برسم، متلاشی می شود و خرده شیشه ها توی صورت و چشم هام فرو
می رود. گفتم از انتهای جاده با خبرم، می دانم به آخرش که برسم پر از درد می شوم،
ولی این ها به او مربوط نمی شود، بهتر است کنار بایستد و توی این جور چیزها دخالت نکند.
گوشه ای ایستاد. من خود آزار بودم،درست. کله شق و لجباز بودم آن هم درست. ولی این
قضیه ربطی به این بیماری هایم نداشت. دویدم. می خواستم ته جاده صورت خون آلود و
دست های زخمی ام را بهش نشان بدهم و بگویم:ببین این ها همه اش برای این است که
توی لعنتی خوبی مرا نمی خواستی، اگر می خواستی هر طور که شده جلویم را می گرفتی.
تو فقط ادعایش را داشتی، می فهمی؟...........
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 2:56 توسط حیران