کتاب های Pdf هیچ وقت برای من کتاب نشدند. کتاب همیشه برایم همان هاست که
می توانم با دست هایم لمسشان کنم و با خودم همه جا ببرم. که می توانم توی اتاق،
روی تخت، کنار پنجره، توی پارک یا هر جای دیگری بخوانم و باور کنی یا نه، خیال می کنم
نیمی از قشنگی کتاب ها به همین است. به همین که می شود با انگشت لمسشان
کرد، حتی به اینکه گاهی رد انگشت های کثیفت رویش بماند و بعد برای محوشان تلاش کنی
به اینکه بی خیال برش داری و به صورتت بچسپانی و بعد ببینی به رژلبت آغشته اش کردی.
به اینکه با خودت به هر جا که می خواهی ببری و بگذاری زیبایی محیط از چیزی که هست
زیباترش کند.

سال دوم بودم. ساختمان دانشگاه را تازه ساخته بودند. هنوز دیواری نداشت که حیاطش را
از محیط اطراف جدا کند. یک بعد از ظهر وقتی همه رفتند و هیچ کس نماند روی نیمکت نارنجی
رنگ نشستم، کتاب توی کیفم را که جلد آن هم نارنجی بود بیرون آوردم، تا غروب همان جا
نشستم و خواندم. کتاب شاید چیز خاصی نبود ، ولی خاطره ی آن غروب و آن نیمکت شد از
آن خاطره هایی که همیشه در ذهن می مانند. سرم را بلند می کردم و اتوبان را می دیدم
که ماشین هایش با سرعت می گذرند و دشت اطراف که تا چشم کار می کرد خانه نداشت
و آسمان و کوه که نزدیک بودند و حس توی کتاب را که  پیوند با طبیعت بود بهم می فهماندند.

کتاب های pdf را هر چقدر هم خوب خیلی نمی شود دوست داشت، نمی شود باهاشان
خاطره ساخت. کتاب را باید لمس کرد، باید صفحه هایش را بویید،باید دید بعضی هایشان
بوی کاغذ تازه می دهند و بعضی هایشان بوی کهنگی و پوسیدگی، کتاب را باید حتی امانت
گرفت و بوی صاحبش را از لا به لای صفحه هایش استشمام کرد.

دلم یک عالمه پول می خواهد، بروم باهاش صد تا کتاب بخرم و یک ساعت برنارد، کسی
برنامه ی ساعت برنارد را یادش هست؟ اصلا دیده؟ همان پسرک که ساعتی داشت که
می زد روی stop و زمان از حرکت باز می ایستاد. مردم توی هر حالتی که بودند متوقف
می شدند و ولی او می توانست هر کاری که می خواهد بکند. بعد که کارش را انجام
می داد زمان را از روی  pause  بر می داشت. هیچ کس هم چیزی از توقف و ثابت ماندن
در زمان به یاد نداشت. بچه بودم با علم به غیر واقعی بودنش خیلی دلم یکی از همان
ساعت ها را می خواست، حالا باز هم دلم می خواهد.
یک عالمه کتاب کاغذی و به دنیا بگویم جایی نرود همان جا بایستد تا من کتاب هایم را
بخوانم و به سراغش بروم.