سفر به خاطره ها
پنج ساله ام. اولین باری است که آمده ام شمال. چالوس و رامسر. هنوز خواهر و برادری
ندارم. اتاقی توی یک خانه ی قدیمی اجاره کرده ایم. اتاق هیچ وسیله ای ندارد. کف اش
یک موکت است که بعد از این همه سال رنگش را به یاد ندارم. شاید هم فرش است.
فرشی کهنه و نخ نما. بعد از بیست سال نمی توانم با اطمینان درباره ی جزئیات حرف
بزنم. حتی نمی توانم با اطمینان درباره ی همه چیزهایی که به یاد می آورم حرف بزنم.
شاید قسمت هاییش آمیخته با وهمند. دیوارهای اتاق لختند. فقط یک پوستر به دیوار است
که تصویرش گنگ و مبهم است، چند وقت یک بار بلند می شوم، رو به روی پوستر می ایستم
و بهش نگاه می کنم. شاید چون هیچ چیز دیگری توی اتاق نیست، یا شاید هم پوستر
تصویر جالبی دارد. تصویری که می تواند یک دخترک پنج ساله را به پای خودش بکشاند. خانه نزدیک دریاست. باید راه بیفتی و بروی از ردیف درخت هایی که رو به روی خانه اند
بگذری. چند دقیقه طول می کشد تا به دریا برسی. دریا طوفانی است ولی من همین جور
ازش خوشم آمده، خیلی بیشتر از دریایی که آرام باشد، همین جور خاکستری، خشمگین،
کف آلود و وحشی دوستش دارم.
لابه لای شن ها را به دنبال گوش ماهی زیر و رو می کنم. ولی به جز چند تکه ی شکسته
چیزی پیدا نمی کنم.
مامان هنوز آن قدر ها بد اخلاق و بی توجه نیست. دست مرا می گیرد و به طرف موج ها
می برد. می گوید دمپایی هایم را در بیاورم. دمپایی هایی لا انگشتی ام را می بینم که
روی ساحل جا می مانند. با مامان می دویم طرف موج ها، بهمان که می رسند از دستشان
فرار می کنیم و من جیغ می زنم. دمپایی ها را می بینم که سبزند ولی نمی بینم چه لباسی
به تن دارم. نمی بینم مامان چه لباسی پوشیده. بابا را هم نمی بینم. تصویری از بابا توی
ذهنم نیست، ولی عکس های آن سفر می گویند که بابا مردی با سبیل های مشکی است
که توی چشم های غمگین و آرامش می شود برقی از یک امید را دید. برقی که حالا سال
هاست خاموش شده.
دلم می خواهد آن عکس را به بابا نشان بدهم و بگویم: بابا تو این جا به یک چیز پنهانی امید
داری. به چی؟ چرا این امید توی دلت خشکید؟ کی خشکاندش؟ تو این نبوده ای بابا. ما هیچ
وقت همدیگر را دوست نداشته ایم. می دانم هیچ وقت هم نمی توانیم دوست داشته باشیم.
اما تو می توانی به من بگویی و من قول می دهم که بفهممت.
عکس ها قسمت های کم رنگ شده را یاد آوری می کنند.می توانند بگویند من و مامان چه لباسی
پوشیده ایم هر چند نمی توانند به تصویر ذهنی ام کمک کنند و من نمی توانم لباس دختری را که
به سمت موج ها می دود و جیغ زنان برمی گردد ببینم. عکس ها یاد آورهای خوبی اند، ولی نمی
توانند بگویند که من از همان سفر دل به درخت ها و شن ها و موج های بلند دریا دادم. نمی توانند
بگویند که بارها برگشتم اما دیگر هیچ وقت دریا را به آن شکل که توی کودکی ام دیده بودم ندیدم.
ندارم. اتاقی توی یک خانه ی قدیمی اجاره کرده ایم. اتاق هیچ وسیله ای ندارد. کف اش
یک موکت است که بعد از این همه سال رنگش را به یاد ندارم. شاید هم فرش است.
فرشی کهنه و نخ نما. بعد از بیست سال نمی توانم با اطمینان درباره ی جزئیات حرف
بزنم. حتی نمی توانم با اطمینان درباره ی همه چیزهایی که به یاد می آورم حرف بزنم.
شاید قسمت هاییش آمیخته با وهمند. دیوارهای اتاق لختند. فقط یک پوستر به دیوار است
که تصویرش گنگ و مبهم است، چند وقت یک بار بلند می شوم، رو به روی پوستر می ایستم
و بهش نگاه می کنم. شاید چون هیچ چیز دیگری توی اتاق نیست، یا شاید هم پوستر
تصویر جالبی دارد. تصویری که می تواند یک دخترک پنج ساله را به پای خودش بکشاند. خانه نزدیک دریاست. باید راه بیفتی و بروی از ردیف درخت هایی که رو به روی خانه اند
بگذری. چند دقیقه طول می کشد تا به دریا برسی. دریا طوفانی است ولی من همین جور
ازش خوشم آمده، خیلی بیشتر از دریایی که آرام باشد، همین جور خاکستری، خشمگین،
کف آلود و وحشی دوستش دارم.
لابه لای شن ها را به دنبال گوش ماهی زیر و رو می کنم. ولی به جز چند تکه ی شکسته
چیزی پیدا نمی کنم.
مامان هنوز آن قدر ها بد اخلاق و بی توجه نیست. دست مرا می گیرد و به طرف موج ها
می برد. می گوید دمپایی هایم را در بیاورم. دمپایی هایی لا انگشتی ام را می بینم که
روی ساحل جا می مانند. با مامان می دویم طرف موج ها، بهمان که می رسند از دستشان
فرار می کنیم و من جیغ می زنم. دمپایی ها را می بینم که سبزند ولی نمی بینم چه لباسی
به تن دارم. نمی بینم مامان چه لباسی پوشیده. بابا را هم نمی بینم. تصویری از بابا توی
ذهنم نیست، ولی عکس های آن سفر می گویند که بابا مردی با سبیل های مشکی است
که توی چشم های غمگین و آرامش می شود برقی از یک امید را دید. برقی که حالا سال
هاست خاموش شده.
دلم می خواهد آن عکس را به بابا نشان بدهم و بگویم: بابا تو این جا به یک چیز پنهانی امید
داری. به چی؟ چرا این امید توی دلت خشکید؟ کی خشکاندش؟ تو این نبوده ای بابا. ما هیچ
وقت همدیگر را دوست نداشته ایم. می دانم هیچ وقت هم نمی توانیم دوست داشته باشیم.
اما تو می توانی به من بگویی و من قول می دهم که بفهممت.
عکس ها قسمت های کم رنگ شده را یاد آوری می کنند.می توانند بگویند من و مامان چه لباسی
پوشیده ایم هر چند نمی توانند به تصویر ذهنی ام کمک کنند و من نمی توانم لباس دختری را که
به سمت موج ها می دود و جیغ زنان برمی گردد ببینم. عکس ها یاد آورهای خوبی اند، ولی نمی
توانند بگویند که من از همان سفر دل به درخت ها و شن ها و موج های بلند دریا دادم. نمی توانند
بگویند که بارها برگشتم اما دیگر هیچ وقت دریا را به آن شکل که توی کودکی ام دیده بودم ندیدم.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 22:56 توسط حیران