رویاها از کجا می آیند؟
دیشب توی خواب پسری داشت برایم قصه ی زندگی اش را تعریف می کرد. هیچ جایش
شبیه خواب نبود. شبیه زندگی واقعی بود. مثل وقت هایی که خواب می بینیم از این صحنه
به آن صحنه نمی پرید. حرف هایش همدیگر را نقض نمی کردند، به همدیگر بی ارتباط نبودند،
خیلی منطقی همدیگر را کامل می کردند.
که شدم فکر کردم چرا آن خواب آشفته نبود. همه چیزش منظم و مرتب بود؟
دوباره خوابم برد. دوباره خواب دیدم. همان خواب را. صحنه ای که بی نقص بودن خواب را
به هم ریخت. دحترک زنده بود و من نبودم، کس دیگری بود.
شبیه خواب نبود. شبیه زندگی واقعی بود. مثل وقت هایی که خواب می بینیم از این صحنه
به آن صحنه نمی پرید. حرف هایش همدیگر را نقض نمی کردند، به همدیگر بی ارتباط نبودند،
خیلی منطقی همدیگر را کامل می کردند.
او تعریف می کردم و من زندگی اش را می دیدم مثل یک فیلم سینمایی.بعد لحظه ی آخر
وقتی دخترک زندگی اش قرار بود از جایی بلند بیفتد پایین و بمیرد، خودم را دیدم که به
جای دخترک ایستاده ام. قرار بود از روی فاصله ی دو دیوار بپرم. می دانستم اگر بپرم می
میرم. از همان اول گفته بود افتاد پایین و مرد. اما پریدم....
که شدم فکر کردم چرا آن خواب آشفته نبود. همه چیزش منظم و مرتب بود؟
دوباره خوابم برد. دوباره خواب دیدم. همان خواب را. صحنه ای که بی نقص بودن خواب را
به هم ریخت. دحترک زنده بود و من نبودم، کس دیگری بود.
+ نوشته شده در شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱ ساعت 15:8 توسط حیران