آدم ها با ترس هایشان بزرگ می شوند.
یونیت اش دراز بکشم، دهانم را تا آخرین حد ممکن باز کنم و بگذارم که دکتر دندان های عقلم
را بکشد. اگر فکر می کنید این روز، روز سخت و وحشتناکی نیست بگذارید برایتان بگویم که من
عین همان جانوری که خودتان می دانید از دندان پزشکی و مخصوصا، از دندان کشیدن می
ترسم. آن قدر می ترسم که کشیدن دندان را با مرگ یکی می دانم. البته اگر همین حالا
عزرائیل توی چارچوب در اتاقم ظاهر شود و جانم را بخواهد شاید حاضر شوم همه ی دندان
هایم را کف دستش بگذارم و ازش بخواهم که دست از سرم بر دارد.به هر حال زندگی با
دندان های مصنوعی خیلی هم قشنگ نیست ولی امکان پذیر است.
از دندان کشیدن خاطره ی خیلی بدی دارم. بچه بودم. شاید هفت یا هشت ساله، باید یکی
از دندان های شیری ام را می کشیدم. می ترسیدم. دکتر که نزدیک شد شروع به گریه کردن
کردم. با خشونت بهم گفت که بهتر است بس کنم، گوش نکردم و این بار با صدای بلندتری گریه
کردم. دکتر دست هایم را گرفت و با تمام وزنش روی دهانم افتاد. دندان را که بیرون آورد مغزم
از درد تیر کشید. عجیب بود بیرون کشیدن یک دندان شیری که نباید آن قدر درد آور می بود.
گریه ام را ادامه دادم. مامان چند تا دستمال کاغذی بهم داد که جلوی دهانم بگیرم.زمستان
بود. یک کاپشن بنفش پوشیده بودم با یک روسری کاموایی سفید و قرمز، از همان هایی که
آن سال ها برای محافظت از سرما به سر دختربچه ها می کردند. بیرون مطب باد سردی می
آمد و صورتم را که از گریه خیس بود می سوزاند. جای دندانم هنوز درد می کرد. دستمال کاغذی
ها از خون خیس شدند. مامان یک بسته دستمال کاغذی جیبی خرید. آن ها هم خیلی زود خیس
و خون آلود شدند. آن روز خون آمد و آمد. قطع نشد. روسری سفیدم خون آلود شده بود حتی توی
یقه ام ریخته بود و لباس هایم را خون آلود کرده بود. مامان به دکتر لعنت فرستاد و من با این خیال
بزرگ شدم که وقتی کشیدن یک دندان شیری این قدر درد دارد کشیدن یک دندان اصلی چه قدر
وحشتناک می تواند باشد. ترس در دلم ماند. در دلم بزرگ شد. و من هنوز بعد این همه سال با
دیدن یونیت دندان پزشکی دست و پایم می لرزد. به خاطر ترس از کشیدن دندان از ارتودنسی که
برایم واجب بود گذشتم. تهدید دکتر را که گفت فشار دندان های عقلم دندان هایم را بیشتر از قبل
روی هم جمع می کند پنج ،شش سال پشت گوش انداختم.
امروز دکتر گفت باید دندان های عقلم را بکشم، باید لثه هایم را جراحی کنم.گفت بیماری جوانان
دارم. بیماری که در صورت التهاب لثه استخوان های متصل به لثه را با سرعت زیادی، خیلی سریع تر
از افراد عادی تخریب می کند فکر کردم یعنی وقتی دیگر جوان نباشم بیماری دست از سرم بر
می دارد؟ و نپرسیدم. نمی خواستم دکتر قاه قاه بهم بخندد. دکتر گفت این بیماری ارثی است. فکر
کردم مامان به من خوشگلی ارث نداد هر چه مریضی عجیب و غریب توی دنیا را داد.
اینجا خانه ی آخر است جایی که یاد آوری می کند صورت مسئله ها پاک نمی شوند. شاید به ظاهر
پاک شوند اما در واقع از زمانی به زمانی دیگر موکول می شوند و منتظر می مانند تا روزی که دوباره
بتوانند بهت سلام کنند. به مامان می گویم برای کشیدن دندان یک دکتر مهربان برایم پیدا کند کسی
که بفهمد ترس یعنی چه و بداند خشونت روش برخورد با استرس نیست. من فقط یک دندان عقل ندارم
و باید جرئت داشته باشم برای بار دوم هم پایم را توی مطب بگذارم. بعد جراحی لثه را کجای دلم باید
بگذارم؟
می ترسم... درست عین همان جانوری که ....