دیشب بعد از دو سال برای اولین بار خوابش را دیدم. نه مثل آن یکی دو خوابی که قبلا دیده بودم.
که یا توی خواب نباشد، نبینمش و تنها اسمی ازش باشد. یا مثل یک رهگذر لحظه ای از کنارم رد
شود و برود. تمام مدت آن جا بود، آن جا توی خوابم از لحظه ای که چشم هایم را بستم تا لحظه ای
که بیدار شدم همانجا بود.
خودش و زنش توی خانه ی ما بودند. نشسته بودند کنار همدیگر. زنش یک آدم معمولی بود. نه فقط
قیافه اش که همه چیزش معمولی بود. از آن آدم هایی که شب و روزشان و زندگی شان خلاصه
می شود در همسرشان و به جز او دیگر هیچ چیز این دنیا را نمی بینند. من از این همه معمولی بودن
خوشحال بودم. از این که هیچ ویژگی خاصی ندارد. دیگر نمی پرسیدم حالا مثلا خود او چه ویژگی
خاصی دارد که زنش بخواهد داشته باشد؟ یا این که اصلا این دو نفر توی خانه ی ما چه کار می کنند؟
زنش با من حرف می زد اما او نه، شبیه یک تصویر نقاشی بود که آدم ازش انتظار حرف زدن ندارد
ولی با زنش حرف می زد. به نظرم می آمد که این ها را از جایی دور می بینم.یادم می آمد که روزگاری
این آدم را دوست داشته ام، یادم می آمد که روزهای درازی گذشته و ندیده امش. ولی هیچ چیز
ناراحتم نمی کرد. نه آن جور توی خانه ی ما نشستنش، نه دیدن صمیمیت اش با زنش.

بعد با زنش دعوایم شد. یادم نیست به خاطر چه. بلند شدم رفتم توی اتاقم. اتاقم این بالا نبود همان
اتاق قدیمی ام در طبقه پایین بود. توی اتاقم هیچ چیز سرجایش نبود. از فرش و موکت خبری نبود.
اتاق خالی بود با اثاثیه ای که جمع شده بودند ته اتاق. من قرار بود بروم. اما خودم هم نمی دانستم
به کجا. او توی اتاقم بود.دیدم دارد توی اسباب های ته اتاقم دنبال چیزی می گردد. نفهمیدم چه،
نپرسیدم. نمی خواستم بدانم. گوشه ای نشست و ازم پرسید می خواهم باهاش حرف بزنم؟
به آدمی نگاه کردم که توی خواب هنوز برایم عزیز بود، خیلی عزیز بود. انگار این همه وقت نگذشته
بود. انگار همان روزی بود که توی کافی شاپ رو به رویش نشسته بودم و داشتم با خودم فکر می
کردم چقدر این آدم را دوست دارم. هنوز اندازه ی همان روزها دوستش داشتم.
گفتم نه نمی خواهم حرف بزنم. هیچ چیز نمی خواستم. بلند شدم و آمدم بیرون.

انگار خوابم رو به عقب می رفت. خواب روز عروسی اش را دیدم.  توی عروسی اش بودم و ناراحت
نبودم. او هم از اینکه من توی عروسی اش بودم خوشحال بود. بعد خواب روزهای قبل تر زندگی اش
 قبل از اینکه ازدواج کند را دیدم. توی خواب یادم نمی آمد که این آدم چقدر مرا  آزرده، یادم نمی آمد
چه روزهایی را به خاطرش اشک ریخته ام.

بیدار که شدم سرم را روی بالشت گذاشتم و یک بار همه اش را مرور کردم. اشک هایم از
گوشه ی چشم هایم می ریختند پایین. بغضی توی گلویم نبود. اندوه به خواب دیدن کسی بود
که مدت هاست از واقعیت زندگی ام کنار گذاشته ام و حالا این جور پر رنگ به خواب هایم سرک
کشیده بود.