آخرش بابا ساعت دو شب مرا پای کامپیوتر دید و کیس را جمع کرد و برد
البته گذاشت تا صبح شود بعد کار خودش را کرد. من جلویش ایستادم...
کار خوبی هم کردم. البته ایستادنم همراه با بی احترامی نبود 
آدم می تواند جلوی یک نفر بایستد و بهش بی احترامی کند
میتواند هم جلوی یک نفر بایستد ولی بی احترامی نکند... من ایستادم و بی احترامی نکردم.
البته نتیجه هم نداد... بابا کیس را برد. من هم که دیدم ایستادن  فایده ای ندارد شانه بالا انداختم
و گفتم:" و خداوند کافی نت را آفرید" البته راستش این را توی دلم گفتم، صدایی که از گلویم
شنیده شد  این بود: "به درک... به جهنم... اصلا مهم نیست."
بابا می توانست یاد آوری کند که درک و جهنم هر دو به یک مکان اشاره دارند!(البته به گمانم
درک یکی از طبقات جهنم بود.. نه؟!)ولی اشاره ای نکرد. فقط گفت که بهتر است من بروم همان جا
و دیگر برنگردم.
ساعت هفت صبح بود،دیروز هم بود،من رفتم خوابیدم تا ساعت ده،بعد هم بیدار شدم و آماده
شدم بیایم بیرون  مامان که پرسید کجا خواستم بگویم:" کافی نت! اونجارو که دیگه نمی تونید ازم
بگیرید."خواستم بگویم:"حالا برو زنگ بزن به بابا گزارش بده خب؟"
ولی کسی توی سرم داد زد:"آهای دختر! واسه چه این قدر بی عقلی؟ تو برو کار خودتو بکن،دیگه
چرا جار می زنی؟ ماهه بعد که ماهیانه ت کم شد اونجارم ازت می گیرن!" 
پس جواب دادم: کلاس!
بعد آمدم اینجا... همین جا که پست دیروز را نوشتم.. همین جا که حالا نشسته ام
و پست امروز را می نویسم.
دیروز که برگشتم خانه از ساعت ۳ خوابیدم تا ۷.بعد هم رفتم بیرون و یک کارت شارژ  گرفتم و تا ساعت یک شب  با فرزانه اس ام اس بازی کردم...
۱.۳۰ هم رفتم حمام تا ۲.۱۵...
مثلا خواستم به بابا بگویم:" من اصلا شبا نمی خوابم
اصلا هم درس نمی خونم حتی اگه کامپیوتر نباشه... حالا چی میگی؟"
ولی بابا بیدار نشد... من هم آمدم توی اتاق.. لباس هایم را پوشیدم... برق ها را روشن گذاشتم
و در را قفل کردم و خوابیدم که اگر بابا بیدار شد خیال کند هنوز بیدارم.

بعد صبح ساعت ۶ بیدار شدم که برای کلاس زبان ساعت هشتم درس بخوانم...
نتیجه چه شد؟! ساعت ۶.۴۵ بابا ذوق زده آمد توی اتاق که حالا قفلش را باز کرده بودم
و پرسید: درس می خونی؟ از ساعت چند بیداری؟
من:  (البته توی دلم!)
بابا هم به خودش افتخار کرد که مرا سر به راه کرده