روشنایی ها
یه جاده می خوام تو شب. شایدم جاده نه، یه خیابون پر از چراغ و نور، خیابون خلوت باشه
فقط من باشم، مغازه ها همه بسته باشن اما چراغاشون روشن باشه. چراغای خونه ها هم
همین طور.
فقط من باشم، مغازه ها همه بسته باشن اما چراغاشون روشن باشه. چراغای خونه ها هم
همین طور.
یه صندلی می خوام تو یه پارک، یه پارک رو به یه اتوبان شلوغ، ماشین ها با چراغای روشن بگذرن
اما تو پارک جز من هیچ کی نباشه.
یه جایی می خوام رو بلندی یه کوه، از اون بالا به یه عالمه چراغ روشن نگاه کنم و به آدم هایی فکر
کنم که اون پایین دارن زندگی می کنن.
من هر جا باشم، چه تو خیابون، چه تو پارک، چه رو کوه، تو یه زاویه ی کم نور باشم، به چراغا نگاه
کنم. فک کنم این یعنی زندگی، و حالم خوب بشه...
حس کنم خوشبختم... خیلی خوشبختم...
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 23:45 توسط حیران
|