5 سال یک گوشی خریده بودم. گوشی که انتخاب خودم نبود. مدلش را بابا تحمیل کرده بود.
البته آن قدر ها هم تحمیلی نبود، دو سه تا مدل پیشنهاد داده بود که هیچ کدامشان را دوست
نداشتم. انتخاب های خودم گران تر از مدل های پیشنهادی بابا بود و بابا گفته بود همین است
که هست. 

این طور بود که صاحب یک گوشی نوکیای قرمز و مشکی شدم که نه مدلش را دوست داشتم نه
حتی رنگش را. دو رنگ بیشتر نداشت قرمز و مشکی، آبی و مشکی. رنگ قرمز مورد علاقه ام
نبود اما گوشی آبی رنگ را که دیدم قرمزش را به آبی ترجیح دادم. آبیه زشت و وحشتناکی بود.
هنوز شش ماه نگذشته بود که به فکر نابود کردنش افتادم. به این طرف و آن طرف پرتابش می
کردم و تا می توانستم باهاش بد رفتاری می کردم، می خواستم هر چه زودتر از شرش خلاص
شوم.

گوشی داشت آرام آرام خاطره هایم را توی دلش جمع می کرد. عکس ها، آهنگ ها، مسیج هایی
که حرف های معمولی بودند اما گاهی دلم نمی آمد پاکشان کنم. مثلا کسی بهم امید داده بود.
گفته بودم خسته ام و در جواب گفته بود فردا روز بهتری است. فکر می کردم این مسیج ها شبیه
چشمک ستاره هایند. می توانند توی تاریکی دل آدم را با همان نور اندک روشن کنند و باید نگه
داشته شوند برای روزهای مبادا. برای روزهای تاریکی که دیگر هیچ کس نیست خبر از فرداهای
بهتر بدهد. آن وقت می شود برگشت و دوباره همین ها را خواند و لبخند زد.
بعدها فهمیدم هیچ وقت برنمی گردم آن مسیج ها را دوباره بخوانم اما بودنشان توی گوشی ام
بهتر از نبودنشان است، دلم را خوش می کند.

تابستان 89 وقتی احسان یادم داد چطور تنظیمات اولیه ی گوشی ام را که برای استفاده از
نت مشکل داشت عوض کنم دیگر آن قدرها هم ازش ناراضی نبودم. حالا شب ها می توانستم
چت کنم بی آنکه بابا اعتراض کند و بگوید که باید کامپیوتر را خاموش کنم و بخوابم.
چند نرم افزار مختلف برای چت داشتم که یکی شان m.i.g 33 بود که یک ماه بعد از رفتن او نصبش
کردم یعنی بهمن 89. م.ی.گ چ.ت ر.وم داشت و چند جور بازی مختلف. روزها می رفتم توی یکی از
ر.وم های خالی نقطه می گذاشتم. هر نقطه یک حرف بود. یک کلمه، یک جمله که نمی توانستم
بنویسم، نمی توانستم به هیچ کس بگویم. ولی می خواستم بیرونش بریزم با همان نقطه ها، همان
ها که هیچ کس نمی فهمید اما یک دنیا حرف توی دلش داشت. گاهی کسی می آمد توی ر.وم،
به نقطه گذاشتنم ادامه می دادم. می پرسید:"اینا یعنی چی؟" می گفتم :"اینا یه عالمه حرفن.
حرفای من" می فهمید؟ نمی فهمید؟ نمی دانم. گاهی هم دیوانه ای پیدا می شد که در جواب هر
نقطه ام، نقطه ای می گذاشت و من نمی فهمیدم که دارد جواب حرف هایم را می دهد یا بازی می
کند.

یک بار گمش کردم. توی تاکسی از جیبم افتاده بود. می دانستم همان جا افتاده. زنگ زدم و
راننده ی تاکسی گفت بروم جایی و ازش تحویل بگیرم. با همه ی این چیزها خوب دوام می آورد.
آن روز که از اتوبوس افتادم توی گِل ها، گوشی دستم بود. دهانم پر از گِل شده بود. وضع دست
ها و گوشی ام که دیگر معلوم است. 2، 3 روز بعد همه ی برنامه هایش از کار افتادند. چند روز
بعدتر هم چشم هایش را برای همیشه بست و دیگر روشن نشد.
دنبال درست کردنش نبودم. حالا بهانه ای را که می خواستم داشتم. می توانستم بروم گوشی
بخرم که انتخاب خودم باشد، رنگش را دوست داشته باشم و دیگر به دنبال نابود کردنش نباشم.
از فاصله ی روزی که گوشی از کار افتاد تا بابا بفهمد من به گوشی نیاز دارم یک سال طول کشید.
این بار برد با من بود. چیزی را خریدم که می خواستم. بابا گفت:" یه کم ارزون تر" و من گفتم:" یا این
یا اصلا گوشی نمی خوام" سر حرفم ماندم، چیزی را که می خواستم خریدم.
گوشی تازه را که خریدم  بابا گفت بروم آن گوشی قدیمی ام را هم  تعمیر کنم.چند روز قبلترش سعی
کرده بودم شانسم را امتحان کنم شاید از خواب ابدی بیدار شود، نشد و همان موقع به این فکر کردم
که این گوشی خاطره های مرا در خودش دارد. چند سال از زندگی ام توی همین موجود قرمز رنگ به
خواب رفته، دلم می خواهد یک بار دیگر بیدار شود و اجازه بدهد به گذشته نگاهی بیندازم.

آقای تعمیرکار گفت که گوشی هم مشکل سخت افزاری دارد هم نرم افزاری.باید اول قطعه ای را
عوض کند، بعد گوشی را Flash کند.
گوشی را که ازش گرفتم اولین کاری که کردم باز کردن Inbox گوشی بود. از دیدن Inbox خالی
شوکه شدم. سریع به این فکر کردم:" مسیج هام، و اول از همه ذهنم رفت سراغ چند تا مسیجی 
که از او داشتم. جدا از آن 16 تا مسیجی که توی گوشی ایران سلم بود، مطمئن بودم چند تا هم
اینجا بوده. چند تا از آن دروغ های روزهای آخرش.ID و Password می.گ که نداشتم اما خود م.یگ
برایم مسیج کرده بود. همه شان رفته بودند. با صدای بلند به تعمیرکار گفتم:" این که مسیجاش
پاک شده."تعمیرکار گفت:"آره، Flash  شده، همه چیش پاک شده." چند بار از Inbox آمدم بیرون
و دوباره وارد شدم. انگار منتظر معجزه ای بودم که مسیج های رفته را بهم برگرداند.تعمیر کار حالا
با یک جور لذت پنهانی به کارهایم نگاه می کرد. می خواستم گوشی را کف دستش بگذارم و بهش
بگویم: "بیا، واسه خودت. فکر می کنی این گوشی این جور خالی به چه درد من می خوره؟ اگه
می خواستم درست بشه به خاطر چیزهایی بود که این تو بودن، حالا دیگه نیستن. پس چه فایده ای
داره؟"
سرخورده چند بار دیگر وارد و خارج inbox شدم. هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد. من با گوشی در دست
که قرار نبود اجازه بدهد به گذشته سرک بکشم به جا مانده بودم.



پی نوشت: ندا به داخل کامنت دانی پست قبل!