مادری که نخواهم شد، دختری که نخواهد بود.
بود. برعکس هم کلاسی هایم که سعی می کردند، مشق هایشان را با دو رنگ بنویسند.سر تیتر
ها و نفطه ها را با قرمز بنویسند و بین کلمه ها خط ها یا ستاره های قرمز بگذارند. مشق های من
معمولا با یک رنگ نوشته می شد. حوصله ی مداد عوض کردن را نداشتم. حوصله ی مشق نوشتن
را هم. سال های بعد که مشق ها بیشتر و بیشتر شدند تقلب می کردم. از روی درس ها یک خط
در میان می نوشتم. گاهی که بهم خوش می گذشت دو خط در میان و گاهی دیگر از حد می
گذراندم و از هر پنج خط یکی را می نوشتم. این جور وقت ها مامان مچم را می گرفت. می دید
صفحه های مشق های دست نویس من از صفحه های چاپی کتاب هم کمتر شده و شروع به
مقایسه شان می کرد . دستم که رو می شد تنبیه ام می کرد، حالا که خواسته ام زرنگ بازی در
بیاورم باید به جای یک بار، دو بار از روی درس بنویسم. برای مدتی جرات تقلب کردن نداشتم ولی
بعد از آن دوباره شروع می کردم. حتی اگر شده از هر خط چند کلمه را جا می انداختم تا هم
مامان متوجه نشود و هم خودم مشق کمتری نوشته باشم. دوست صمیمی ام دفترش را می آورد
تا نشان بدهد که چقدر قشتگ و مرتب نوشته و بعد با دهان باز به مشق هایم خیره می شد.
من اصراری نداشتم تا به دیگران بگویم مرتب می نویسم و بلدم در استفاده ار رنگ قرمز هنرمندی
به خرج دهم. فقط می خواستم دست از سرم بردارند و مجبورم نکنند از صبح تا شب یک خروار
مطلب کسل کننده بنویسم.
معلم ها به مامان می گفتند خدا باید مرا پسر خلق می کرد و شکایت همیشگی شان این بود:
"درسش خوبه ولی کلاسو روی سرش می گیره." "همه ی کلاس یه طرف، این یه طرف"
مامان مرا تهدید می کرد، یادم نیست چه تهدید هایی، ولی ازش می ترسیدم، نه از ماهیت و
محتوی تهدید ها که از برخورد خشن و بدش می ترسیدم. برای مدتی خوب می شدم و همین که
معلم یک بار ازم تعریف می کرد و مامان راضی می شد دوباره شروع می کردم.
سال ها گذشت، نفهمیدم کی دخترک شیطان آن روزها در من به خواب رفت.
هفته ی پیش رفته بودم رادیولوژی دهان تا عکس یکی از دندان هایم را بیندازم. آن جا نشسته
بودم که پسرک سه، چهار ساله ای با پدر و مادرش آمد. تپل بود و پوست سفید و موهای خرمایی
داشت این ها توصیفاتی است که من اگر روی کاغذ می خواندم خوشم نمی آمد ولی پسرک
توصیف روی کاغذ نبود، موجود زنده و جانداری بود که چهره ی دوست داشتنی داشت و دوست
داشتنی بودنش فقط به خاطر چهره اش نبود، از آن پسرک های شلوغی بود که نمی شود
دوستشان نداشت.
در چوبی قسمت پذیرش را باز کرد و رفت تو. به دختر هایی که آن پشت نشسته بودند سلام
کرد. یکی از دختر ها بهش گفت:" پسر این جا نیا، برو بیرون" پسرک برگشت و پیش پدرش
ایستاد، گفت:" بابا جواب سلاممو نداد" دختر توی پذیرش از آن طرف گفت:" سلامت بی طمع
نبود!" من محو تماشای پسرک بودم. که با صدای بلند با مادرش حرف می زد و می خندید و
نمی دانست که همه ی آدم های آن جا دارند نگاهش می کنند. دلم می خواست پسرک مال
من باشد. اصلا دلم می خواست بروم به پدر و مادرش بگویم اجازه بدهند ازش عکس بندازم.
یا بروم بگویم می شود من بعدن هم پسر کوچولوی شما را ببینم؟ به خودم گفتم:" این جا که
خارج نیست! لطفا بشین."
قبل تر ها خیال می کردم اگر روزی بخواهم بچه ای داشته باشم. باید حتما پسر باشد. نه برای
تفاوت قائل شدن در جنسیت آدم ها. برای اینکه خیال می کردم فقط پسر بچه های پر انرژی و
شیطان را می شود دوست داشت. خیال می کردم دختر بچه ها دوست داشتنی نیستند از
همان بچگی لوس و ناز نازی اند. برای دیگران ادا و اطوار در می آورند. انگار دارند برای روزهای
آینده شان تمرین می کنند.
بعدتر خیال کردم شاید همه ی دختر بچه ها لوس و ناز نازی نباشند. شاید من دختر بچه ای
داشتم که شبیه بچگی های خودم باشد. آن وقت او را با هزار تا پسربچه هم عوض نمی کردم.
حتی وقتی مشق هایش را با تقلب می نوشت ته دلم برایم غش می رفت اما نمی گذاشتم
بفهمد. هر چند برخورد تندی هم باهاش نمی کردم. برایش می گفتم:" توی دنیا چیزهای زیادی
هست که می شه ازشون فرار کرد، اما در عوض چیزهای خیلی بیشتری هم هست که هیچ راه
فراری ندارن. تو می تونی حالا فرار کنی می تونی کارتو انجام ندی یا ناقص انجام بدی اما یه وقتی
میاد که دیگه هیچ راه فراری نیست، باید بتونی کارتو تموم کنی. و اگه حالا یاد نگیری کاری رو که
برات سخته انجام بدی بعدن هم هیچ وفت نمی تونی." و می دانم که دخترکم با تمام کم سنی
اش درک می کرد.
با این همه دخترکم باید قول می داد که ظاهرش شبیه من نباشد. باید موها و چشم های براق
مشکی می داشت. نمی دانم چطور با داشتن مادری با موهای و چشم های قهوه ای دخترکم
می توانست صاحب چشم های مشکی شود.البته من هرگز درباره ی پدرش فکر نمی کردم فقط
من بودم و دخترکم!
بله، دخترکم باید قول می داد که ظاهری شبیه من نداشته باشد، اگر هم داشت باید یک نسخه
ی بهبود یافته از من باشد. خیلی بهبود یافته تر. آن وقت من برای دخترکم می مردم. حرف که
می زد، راه که می رفت، می خندید، من می مردم و به جای تمام آدم هایی که هرگز دوست
نداشتم یا دوست داشتم و ارزشش را نداشتند او را دوست می داشتم.
رفتم عکس بیندازم دختری که به پسرک گفته بود سلامت بی طمع نبود آمد توی اتاق رادیولوژی.
یک گردنبند سنگین داد که به دور گردنم ببندم. چسپ گردنبند گیر کرد به روسری نخی که در واقع
مال من نبود و از مامان گرفته بودم. آمدم سریع جدایش کنم که نخ کش شد. فکر کردم گند زدم و
روسری را از سرم در آوردم. حواسم نبود که دختر دیده یا نه، ولی حتما دیده بود که گفت:" مواظب
روسریت باش نخ کش نشه. گفتم:" شد دیگه" و دوباره چسپ به روسری ام گرفت، دختر گفت: "
این همه درش آوردی که بازم بهش گیر کنه؟ بذار من کمکت کنم." و آرام چسپ را جدا کرد، این
بار دیگر نخ کش نشد. گردنبند را به دور گردنم بست. فکر کردم مامان مرا می کشد.گفتم:" این
روسری دیگه روسری نمی شه." دختر نگاتیو را توی دهانم گذاشت و گفت:" تکون نخور. خیلی
شیطونی ها" رفت و در را بست.
نمی دانم چرا آدم ها برای بعضی کارها و حرف هایی که زبطی به شیطنت ندارند. این را بهم
می گویند.فکر کردم: هستم؟ بودم؟
دیدم حالا در من دو آدم زندگی می کنند یکی دخترکی که شاد است. می تواند بخندد و بخنداند
و دیگری دختری که غمگین است، برای تمام چیزهایی که تنها خودش می داند و خدا، غمگین است.
من هرگز دخترکی نخواهم داشت. دخترکی که شیطان باشد. ظاهرش شبیه من نباشد. از من زیباتر
باشد خیلی زیباتر باشد. نه برای اینکه یک روزهایی می ترسیدم: اگر نتوانم از دخترکم یک انسان
بسازم تهش می خواهم چه کار کنم؟ اگر دیدم دخترکم بزرگ شده و من گند زده ام به معنای واقعی
کلمه گند زده ام و از او یک " ادم بد" ساخته ام، که خواسته ام ولی نتوانسته ام، این نتوانستن را کجا
می توانم ببرم؟ آن وقت این نتوانستن مرا خواهد کشت.
پس خیال می کردم اصلا دخترکم را نداشته باشم بهتر است.
این با آن فکرها فرق می کند. این فقط یک جمله ی ساده است که توضیح و تفسیر ندارد:
من هرگز مادر هیچ دخترکی نخواهم بود، خدا مرا برای مادر بودن نیافریده است.