یک آدم هایی هستند که اینجایند:تـــــــا سن پطــرزبــــورگ. اسمشان 7660 است. اسم
واقعی شان را دوست ندارند برای همین با اعداد عوضش کرده اند. بقیه این آدم ها را می
خوانند، گاهی مثل این پست: این روزهای آخر شهریور شاید برایشان دل بسوزانند. بقیه
از این آدم ها نمی پرسند که دل سوزیشان را می خواهند یا نه، فقط کاری را انجام می
دهند که به نظرشان انسانی تر است: "دل سوزاندن"

من اما دل نمی سوزانم، نمی توانم بسوزانم. من این آدم ها را با عمق جانم، با تمام سلول
های بدنم درک می کنم. که من همیشه برزخی بوده ام میان آن ها که دل می سوزانند و
آن هایی که مورد دلسوزی واقع می شوند. که من هنوز هم نمی دانم تا آخر عمرم می توانم
با پاهای خودم راه بروم یا یک روز مجبور می شوم به دو عصای سرد آهنی تکیه کنم. که من
حال آن ها را می دانم یک سال با همان عصاها راه می رفتم، راه رفتن که نه، من دیوانه ای
بودم که با عصاهایم پرواز می کردم.
و درک کردنشان برای یک سال با عصا راه رفتن نیست، برای هراس آینده است، روزهایی که
نمی دانم آن عصاهای سرد همنشین همیشگی ام می شوند یا برای باقیمانده ی عمرم آزاد
می مانم.

آدم هایی هستند که بخواهند یا نه، از بقیه لطیف ترند. درد آشناتر و فهمیده ترند. آره، درد
آدم را فهمیده می کند، صیقل می دهد. صاف و ظریف می کند. یک دردهایی هستند که
فقط درد جسم نیستند. ظاهرشان همان درد جسم است باطنشان سوهان ابدی روح است،
که آدم با ظاهرشان کنار می آید ولی باطنشان هیچ وقت عادی نمی شود. ناتوانی پا، فقط
ناتوانی پا نیست. نگاه های خیره ی آدم های دیگر است. به اسم دلسوزی سوال های
مهربانانه و در واقع گستاخانه و تنها برای ار.ضا.ی حس کنجکاوی پرسیدن است. تنها شدن
و تنها ماندن است. گذشتن از  خواسته ها و آرزوهای ساده و پیش پا افتاده است.

این آدم ها قد آرزوهایشان کوتاه می شود. می شود چیزی شبیه: یک سینمای ساده رفتن.
اما خودشان بزرگ و وسیع می شوند. مجبورند بشوند. مجبورند به آدم های اطرافشان بفهمانند
که آن ها خیلی بیشتر از آن جسم مشکل دارند. نتیجه ی چیزی که می شوند در نظر دیگران
نمی آید ولی آن ها با تمام آدم های اطرافشان فرق دارند.

 آدم هایی هستند که به عشق رفته شان دلخوش می مانند شاید چون در پستوهای پنهانی
خیالشان باور دارند دیگر کسی آن ها را آن طور که او دوست داشت، دوست نمی دارد.

 آدم هایی هستند که من به خودشان نگفته ام، اما دوستشان دارم. این آدم ها شکل منند.
شکل من در سال های بعد که شاید مجبور باشم شبیه امروز آن ها روزگار بگذرانم.
من دلم می خواست این آدم ها را می دیدم. نه آن جور که آدم دلش می خواهد یک دوست
وبلاگی را ببیند. یک جور دیگری دلم می خواهد. دلم می خواهد دوستشان بودم. نزدیکشان
بودم. اصلا مهم نیست که این آدم ها خودشان را مخفی می کنند و دوست ندارند کسی سن
واقعی شان را بداند. من هم روزی درست مثل آن ها از گفتن عدد سنم وحشت خواهم کرد.

اصلا می دانید من دلم می خواست با این آدم ها زندگی می کردم. من برای این آدم ها دل
نمی سوزانم. درکشان می کنم و دوستشان دارم.