آذین داشت آهنگ های بی کلام گوشی اش را برایم پخش می کرد تا هر کدام را که دوست
دارم برایم بفرستد. رسید به یک آهنگ غمگین. گفتم: " اینو دفعه قبل برام فرستادی، من چند
سال پیش این آهنگو خیلی گوش می کردم وقتی همسن حالای تو بودم. آهنگ وبلاگ کهربا
بود. چند شب پیش یه شب با این آهنگ خوابیدم و گریه کردم." آذین گفت: آره، خیلی غمگینه
منم باهاش گریه کردم"
گفتم:" من به خاطر غمگین بودنش گریه نکردم. این آهنگ منو یاد گذشته میندازه. یاد تمام
چیزهایی که گذشته، یاد کهربا، یاد اون پست وبلاگش  که تو تهران برف اومده بود و راه خیابون
ها بسته شده بود و کهربا یه شب با پدر و مادرش تا سه و چهار صبح تو خیابون مونده بود"

بعدگفتم: " من یه عوضی ام که هنوز بعضی وقتا دلم واسش تنگ می شه" گفت: " تو عوضی
نیستی، تو آدمی که دلت واسش تنگ می شه، عوضی اونیه که هیچ وقت دلتنگت نشد."
گفتم: " اووم می دونی من...." حساب کردم و ادامه دادم:.." چهار سال باهاش دوست
بودم." گفت: "پس می خوای دلت براش تنگ نشه؟" فکر کردم راست می گوید. گفتم:" من
کهربا رو از مهسا که دوست واقعیم بود بیشتر دوست داشتم. از مهسایی که همیشه می
گفتم صمیمی ترین و بهترین دوستمه. مهسا بهش حسودی می کرد. با اینکه نگفته بودم
خودش می دونست کهربا رو بیشتر دوست دارم."
و بعد ادامه دادم:" می دونی ما اون وقتا انقدر خنگ بودیم که با اینکه با هم تلفنی حرف می
زدیم به ذهنمون نمی رسید که عکسامونو به هم دیگه نشون بدیم. صد سال گذشت تا عکس
همدیگه رو دیدیم. اون قدر دوستش داشتم که همیشه تو خیالم تصورش می کردم. کهربای
خیال من دختری بود که پوست سفیدی داشت. لاغر و ظریف بود و من تو خیالم حتی ابروهاشو
می دیدم که نازکن و رنگ طبیعیشون یه جور قهوه ایه روشن و خوشرنگه. قدش هم همقد منه.
بعدن عکسشو  دیدم و فهمیدم کهربای واقعی هیچ ربطی به خیال من نداره. اون پوستش تیره
بود. ابروهای مشکی و پهنی داشت. چاق بود و از من بلند تر بود. با این همه من خیلی دوستش
داشتم"

آذین خندید:" بابا توقعت در حد خارجیا بوده! یه قیافه ایرانی تصور می کردی."
گفتم:" من هیچ وقت قیافه ی هیچ کسو تصور نکردم. چون می دونم تصور هیچ ربطی به واقعیت
نداره. کهربا تنها کسی بود که پیش خودم تصورش می کردم، چون دوستش داشتم و برام مهم
بود. اما هیچ وقت ازش نمی خواستم بهم عکسشو نشون بده.

من به کهربا بد کردم. من رفتم به پدرام گفتم که حق با اونه و کهربا هر روز با یه پسره. ..."
آدین گفت:" مگه نبود؟" گفتم :" بود، ولی کار من بد بود، با این همه هیچ وقت از کارم پشیمون
نشدم"  آذین با تعجب نگاه کرد. بهش نگفتم که بعضی کارها فقط یک بارند. قبل از آن هیچ
وقت انجامشان  نداده ای و بعد از آن هرگز، حتی اگر بمیری هم تکرارشان نمی کنی. دیگر هرگز
دهانت را باز نمی کنی و دختری را هر چقدر هم که بد، حتی اگر دوستت نباشد به پسری نمی
فروشی. ولی چیزهایی توی آن یک بار هست که او اگر می دانست حق را به من می داد. نمی
خواستم آذین حق را به من بدهد. حتی نمی خواستم بگویم دیگر هرگز آن کار را حتی اگر حق با
من باشد تکرار نمی کنم.

فقط گفتم: "یه چیزی رو می دونم، تو هم می دونیش، کهربا به خاطر پدرام منو ول نکرد. پدرام
اصلا واسه کهربا مهم نبود. اونم واسش یکی بود مثل بقیه. کهربا واسه چیزهای دیگه رفت."

حالا که دارم می نویسم خیال می کنم پدرام برای او مهم نبود. من که بودم و من از همان روز
که جانب پدرام را گرفتم رشته ای را که با کهربا داشتم گسستم. دوری شاید از همان جا شروع
شد.

این آهنگ مرا به یاد کهربا می اندازد. یاد روزهایی که جای وبلاگ نوشتن می رفتم تمام حس هایم
را برای او کامنت می گذاشتم. کامنت های هزار هزار کلمه ای، بلاگفا پیغام می داد:" شما تنها
مجاز به ورود دو هزار کلمه هستید" و من کامنتم را به بخش های بلند تقسیم می کردم و هر کدام
را جداگانه ثبت می کردم. هر بار به جای نام نویسنده یک اسم می نوشتم: " چکاوک، چشمه.... "
  او می دانست که نویسنده ی تمام این کامنت های بلند همان دختریست که اسم واقعی اش
را می داند اما ترجیح می دهد سها صدایش کند. و من می دانستم او تنها کسی در دنیاست که
خواندن کامنت های طولانی ام خسته نمی شود از ته دل خوشحال می شود و در جواب برای
آن وبلاگ قدیمی ام کامنت های طولانی می نویسد.
اسم حیران یادگاری از همان روزهاست. یک بار که از دنیا حیران شده بودم جای اسم نویسنده زدم:
حیران، و این اسم با من ماند.

به آذین گفتم : " بعد از کهربا دیگه با هیچ کس اون جور توی دنیای وبلاگ ها صمیمی نشدم. دیگه
نمی خواستم حسی رو که به اون داشته باشم به کس دیگه ای داشته باشم. فکر می کردم
همیشه عاقبتش همین می شه. " نگفتم: " شاید هم که بعضی آدم ها برای آدم تکند. دیگه هیچ
کس نمی تونه مثل اونا بشه."

بعد از کهربا دیگر هیچ کس ساعت شش صبح به من مسیج نداد و ننوشت:" سها کجایی؟ می خوام
بیام  بغلت گریه کنم" هیچ کس بهم نگفت: " پسرها که این چیزها رو نمی فهمند. فقط تو می تونی
بفهمی، فقط تو"
بعد از کهربا جایی در من خالی من ماند. جایی که هیچ وقت با هیچ کس پر نشد.

 فکر می کنم گیرم که هیچ وقت پدرامی در کار نبود. دوستی ما یک روز تمام می شد. ما داشتیم
برای هم تمام می شدیم، ته می کشیدیم، من هنوز دخترک معصوم قصه ها بودم که حرف های او،
خیال هایش، آرزوهای تازه یافته و ف.ح.ش های تازه یاد گرفته اش مرا وحشت زده و فراری می کرد.
هنوز مانده بود تا یاد بگیرم ف.ح.ش بدم.* مانده بود تا بدی آدم ها را باور کنم و سال ها بعد وقتی
دوستی مان تمام شده بود، یک روز که از کسی پیشنهاد ص.ک...ص گ. ر.وه.ی شنیده ام از
کهربا مسیج بگیرم:" و ع.ش.ق یک ب.ی.م.اری بد خ.ین رو.حی بود، تن.هایی ام م.ح.ک.و.م به
ص...ک...ص گ.ر.و.ه.ی بود."
و فکر کنم که حالا ما دوباره در نقطه ای به هم رسیده ایم، دوباره می توانیم همدیگر را درک کنیم.

دوباره به دوستی مان برگشتیم؟
نه، هر دو سکوت کردیم و گذاشتیم گذشته خوب یا بد در غبار فراموشی باقی بماند. 


*: یک جایی ایستادم، خودم را نگاه کردم که چقدر ب.د د.هان شده ام، ب.ی ادب شده ام،
جاهایی هم که لازم نیست دارم فحش های ر....ک.... ی... ک می دهم. به آذین گفتم که ترک
می کنم. امشب بهش گفتم هیچ دقت کردی که من از اون شب که قول دادم دیگه ف.ح.ش بد
ندم  این کارو نکردم؟

از آن شب شش ماه گذشته.