روزگاری شده.
تصور کنید یک روز ساعت 12 ظهر می روید آرایشگاه، اول خیال می کنید بسته است
و چون بعد از ظهر می خواهید بروید بیرون خلقتان تنگ می شود. بعد می بینید از آن طرف
در صدای حرف زدن می آید. دقت که می کنید می فهمید در را از آن طرف بسته اند، در
می زنید، و اکرم ( شاگرد آرایشگاه) می آید در را باز می کند، نه طوری که شما بتوانید بروید
داخل طوری که فقط بهتان اطلاع بدهد الان نمی تواند قبولتان کند چون خیلی دیر آمده اید، و
او دو تا اصلاح دیگر هم دارد و با آن دست کندش( دست کند را او نگفت خودم اضافه کردم)
اگر شما را هم قبول کند تا ساعت دو کارش طول می کشد و بعد بگوید: " بعد از ظهر بیا "
شما می گویید: " بعد از ظهر نمی تونم." و خانوم آرایشگر از آن طرف می گوید: بذار بیاد
تو من واسش اصلاح می کنم." بعد هم وسط کارش بگوید:" گفتی ظهر نمی تونی گفتم
شاید کارت واجبه" و شما یک لحظه دلتان بخواهد بپرید بغلش کنید، اما سرجایتان بنشینید
و فقط آخر کار ازش تشکر کنید.
حالا خیال می کنید آدم این چند وقت چقدر باید از این و آن خود خواهی و بدی دیده باشد،
واقعا چقدر باید دیده باشد که بیاید خانه و از تصور مهربانی خانم آرایشگر گیرم هر چقدر هم
که به نظر کوچک، بخواهد بنشیند زار زار گریه کند؟
و چون بعد از ظهر می خواهید بروید بیرون خلقتان تنگ می شود. بعد می بینید از آن طرف
در صدای حرف زدن می آید. دقت که می کنید می فهمید در را از آن طرف بسته اند، در
می زنید، و اکرم ( شاگرد آرایشگاه) می آید در را باز می کند، نه طوری که شما بتوانید بروید
داخل طوری که فقط بهتان اطلاع بدهد الان نمی تواند قبولتان کند چون خیلی دیر آمده اید، و
او دو تا اصلاح دیگر هم دارد و با آن دست کندش( دست کند را او نگفت خودم اضافه کردم)
اگر شما را هم قبول کند تا ساعت دو کارش طول می کشد و بعد بگوید: " بعد از ظهر بیا "
شما می گویید: " بعد از ظهر نمی تونم." و خانوم آرایشگر از آن طرف می گوید: بذار بیاد
تو من واسش اصلاح می کنم." بعد هم وسط کارش بگوید:" گفتی ظهر نمی تونی گفتم
شاید کارت واجبه" و شما یک لحظه دلتان بخواهد بپرید بغلش کنید، اما سرجایتان بنشینید
و فقط آخر کار ازش تشکر کنید.
حالا خیال می کنید آدم این چند وقت چقدر باید از این و آن خود خواهی و بدی دیده باشد،
واقعا چقدر باید دیده باشد که بیاید خانه و از تصور مهربانی خانم آرایشگر گیرم هر چقدر هم
که به نظر کوچک، بخواهد بنشیند زار زار گریه کند؟
پی نوشت 1 : مدتی نیستم، این را نوشتم که اگر هم دلم خواست چیزی ننویسم.
پی نوشت2: اگر یادتان ماند، برایم دعا کنید لطفا
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 2:27 توسط حیران
|