دنیا دارد به سمت بی نظمی می رود!
من دیگر لیوان های روی میز کامپیوتر و لبه ی کتابخانه را به آشپزخانه نمی برم.
لباس ها و کتاب هایم را از کف اتاق جمع نمی کنم، لوازم در هم ریخته ی آرایش را مرتب نمی کنم
دراز می کشم روی تخت که با کاغذها و دفترهایم پوشیده شده، نمی ریزمشان پایین
مشکلی نیست... با هم کنار می آییم.
مامان نه کاری به کار این حرف ها دارد و نه اعتراضی... هیچ وقت غر نمی زند که این چه وضعی
است برای اتاقت درست کرده ای؟ دستور نمی دهد که زود همه چیز را مرتب کن
خوب یادم نیست ولی به گمانم مامان آن اوایل اعتراض می کرد ولی جمله ی همیشگی:
"من این طوری دوست دارم. "کم کم مامان را از صرافت انداخت.
بابا اما، هیچ وقت از صرافت نیفتاد.رفت و آمد و به جای مامان غر زد و غر زد و ....
من کار خودم را کردم! گاهی هم که کار بالا گرفت رو تختی را بالا زدم و هر چه کف اتاق بود را
هل دادم زیر تخت. بابا غر زد که من شلخته ترین دختر روی زمینم، غر زد که با سنگ پای قزوین
نسبت دارم...من باز کار خودم را کردم، زندگی ام را این طور دوست داشتم.
توی شلوغی های این اتاق،همیشه گلِ سرهایم را گم می کنم...حتی اتاق مرتب باشد
باز هم گل سرهایم را گم می کنم. بعد گل سرهای خواهرم را قرض می گیرم ولی آن ها را
هم گم می کنم... گل سرهای مامان را هم همین طور.
این روزها دیگر هیچ کس حاضر نیست به من گل سر قرض بدهد.
بابا نمی آید، من دراز می کشم روی کاغذها و دفترها...
فکر می کنم فردا حتما باید فکری به حال کتاب ها و لباس های کف اتاق
فکری به حال گل سرهای گمشده، فکری به حال این جاروبرقی که از روز رفتن بابا وسط اتاق مانده
و فکری به حال خودم بکنم.
پی نوشت:
کلامِ تو معجزه می کرد یا باور من به حرف هایت؟!