من امشب، فقط همین امشب، دلم کسی را می خواهد که حرف هایم را بفهمد.
حرف خاصی هم ندارم برایش بزنم. یعنی اصلا حرفی ندارم که بزنم.
فقط دلم می خواهد باشد. دلم خوش باشد به بودنش. شاید برایش بگویم که چقدر تنهایم
و بگویم، دیگر، هیچ کس و هیچ چیز این تنهایی را پر نمی کند.شاید بغض کنم و چند قطره اشک
هم بریزم. شاید برایش بگویم که یک خلایی هست که پر نمی شود. بگویم من یک دردی دارم
 که نمیفهممش. بگویم که از این نفهمیدن ها و ندانستن ها، از این بی قراری ها که تمام
نمی شود خسته شده ام

دلم می خواهد باشد.بفهمد. سرزنشم نکند. ادای آدم های منطقی ای را که هیچ غصه ای
ندارند و با فکر بر همه چیز پیروز می شوند در نیاورد. بهم اطمینان بدهد که او هست.
که من دیگر نمی بینمش ولی او همیشه هست ،یک گوشه ی این دنیا. جایی پنهان از
چشم های من، و میان همه ی نبودن هایش حواسش به بودن من هست . بعد دست هایش را
فرو کند توی جیب هایش و راه بیفتد برود. بروم بالای بام و دور شدنش را نگاه کنم. سایه اش که با
شب یکی شد. همان جا بنشینم و ستاره ها را شماره کنم.