در من تمام نمی شوی
یا نه! من که هیچ چیز را از یاد نبرده ام...
من چم شده؟ چرا فراموشت نمی کنم... چرا امروز می گویم که دلم برایت تنگ نمی شود و یک
ساعت بعد دلم از غصه می خواهد بترکد؟ من که میدانم تمام شده... میدانم تو رفته ای و دیگر
برگشتی در کار نیست... من که دیگر حتی صدای اس ام اس ها تکانم نمیدهند که شاید تو باشی
من که دیگر اس ام اس که میآید اصلا سراغش نمی روم که ببینم کیست... من که اس ام اس ها را
میخوانم و بی خیال حتی جوابی هم بهشان نمیدهم... من که باور کرده ام این تمام شدن را این
رفتن را دیگر چه مرگم است؟
اصلا بیا رو راست باشیم تو که اصلا نیامده بودی که بخواهی بروی
تو که دلت با من نبود... مال کسِ دیگری بود... نه! مال کسانِ دیگری بود
خوبی دکمه های کیبورد این است که اشک های خشک شده را ثبت نمی کنند روی کلماتی
که با چشم خیس نوشته می شوند
همه اش یاد یک شبی می افتم که اس ام اس دادی یعنی حالا تو گل منی منم شاهزاده تم؟
توی دلم گفته بودم کاش بودی... کاش میشد... اما نمی شود شاهزاده ها که گلشان را رها
نمی کنند...هر کجای دنیا که باشند باز هم دلشان پیش گلشان می ماند
اما تو اهل رها کردنی...اهل رفتن و فراموش کردن اهل چیدن هزار گل رنگارنگ
پای تو را هیچ گلی نمیبندد... تو زود از گل ها خسته می شوی
تو اصلا مثل پروانه می مانی که هر لحظه روی گلی می نشیند و بعد به سراغ گل دیگری میرود
توی دلم گفته بودم من گل هم که بشوم تو نمیتوانی شاهزاده ام باشی میتوانی پروانه شوی
و شهدم رابمکی و بروی سراغ گل دیگری
توی دلم این ها را گفته بودم و باز هم دلم خواسته بود تو شاهزاده ی من باشی
بعد جواب داده بودم: من کی همچین حرفی زدم؟ تو جواب داده بودی: خوب حالا می گفتی
مگه چی میشد من که اعتراضی ندارم... و من دانسته بودم که حرف اعتراض تو و خواسته ی
دل من نیست... حرف این است که نشدنی است...
چرا آدم ها برای تو مهم نبودند؟ چرا مهم نبود که در درونشان چه می گذرد؟چرا به چشم یک انسان
نگاهشان نمی کردی؟ چرا هر کس برایت عروسکی بود که تا وقتی توی دست هایت نبود شوق
داشتنش را داشتی وقتی بهش می رسیدی همان دو سه روز اول می انداختیش گوشه ای و
می رفتم سراغ بازی های بعدی؟
چرا اس ام است که می آمد توی دلم می گفتم آخ عزیز دلم بالاخره یادت آمد که من هم زنده ام؟
و هیچ وقت نتوانستم به خودت بگویم که چقدر برای دلم عزیز هستی
چرا هنوز هم جای خالیت را عزیز میدانم و تو هیچ وقت نمیفهمی؟
پی نوشت: من رفتم...... تو راحت تر نفس بکش.... دیگر با خودم جنگی ندارم.... دوستت دارم
و دیگر مهم نیست که تو دوستم نداری و نداشتی و .... با خودم که می جنگم اشک هایم فوران
می کنند...... دیگر نمی جنگم......... این دلِ بی صاحب من بماند یک گوشه همان حوالی تو
که سر گرم تر از آنی که حتی ببینیش
من به زمان ایمان دارم... یک روز فراموشت می کنم اما تا آن روز دیگر با خودم سر جنگ ندارم