حالا درست، همان لحظه ای است، که من دلم می خواهد خودم نباشم.
آدم دیگری باشم. کسِ خاصی توی ذهنم ندارم. فقط دلم می خواهد خودم را، دغدغه هایم را
ترس هایم را، نا امیدی هایم را.... برای مدتی جا بگذارم.دلم می خواهد زندگی را، از نگاه دیگری
دیگری لمس کنم. از آن دیگری هایی که خندیدن را، بیشتر از غصه خوردن بلدند.زندگی کردن را
بیشتر از زنده بودن و پریدن را،بیشتر از راه رفتن...
همان هایی که قیمت یک نفس پر اکسیژن خالص را خوب بلدند.  

شاید می شد به جای تمام این ها، یک جمله گفت: "دلم می خواهد، حال بهتری داشته باشم "
ولی این جمله را دوست ندارم. معنی اش می شود این که حالِ چندان خوبی ندارم.

پی نوشت: این جا، روی این زمین، غصه ها با سرعت تکثیر ویروسی منتشر می شوند.
به گمانم نسل آن دیگری ها دارد منقرض می شود. حیف...