من شب ها
خاطره هایت را
مثل عکس های عزیز یادگاری
دورتا دور خودم می چینم
خوب هایشان را دمِ دستم می گذارم
بدهایشان را به دورترین نقطه ی اتاق
تبعید می کنم

بعد
صندلی ام را می کشانم تا کنار پنجره
می نشینم 
و به کوچه ی خالی نگاه می کنم
به حجم سنگین سکوت
و چراغ های روشن همسایه
نسیمِ شبانه  توی گوشم زمزمه می کند:
او هم دلش برایت تنگ شده
و من تو را می بینم که میان کوچه ایستاده ای  
دلم از شادی می لرزد
برایت دست تکان می دهم
به نسیم می گویم :
می دانستم!
آهسته صورتم را نوازش می کند و می گوید:
دخترک این همه زودباوری برای چیست؟
او که اصلا در سینه اش دلی ندارد 

به جایی که ایستاده ای نگاه می کنم
و تصویرت از روی مردمک لرزان چشم هایم 
همراه اشک هایم به پایین فرو می غلتد...