باید خودم را، خالی کنم.
خالی یک بغض. مثل وقت هایی که، قرصی خورده ای و جایش توی گلویت، مانده.خیال
می کنی هنوز آنجاست هر چه آب می خوری پایین نمی رود. چون گلویت خالیست،
قرصی آنجا نیست.شاید هم برعکس، بعض آنجاست ولی احساسی نیست، که بتواند
این بغض را به اشک تبدیل کند. دهانم از هق هق های دیشب خشک و تلخ است.دیشب
خیال می کردم صدای هق هق هایم تا طبقه ی پایین می رود. خیال می کردم حالاست
که مامان بیاید بالا و بپرسد چه خبرت است؟!
نگاه که می کنم، می بینم، من همه ی پنج ماه گذشته را، منتظر بودم که تو بیایی،نه
برای اینکه بمانی. برای اینکه بگویی آن قدر ها هم بد نبوده ای.
می خواستم دل خودم را خوش کنم، که تو دروغ نگفته ای. می خواستم خیال کنم که
یک ذره ی آنی که دوستت داشتم، دوستم داشته ای.ولی تو دروغگو بودی، پ.س.ت و
خیانتکار بودی. تنها حرف راستت نصف همان جمله ای بود، که آخرین بار، که دیدمت
گفتی:که از همان اول خیال می کرده ای من یک دختر پر رو و از خود راضی ام، که باید
باهاش دوست می شدی تا سر جایش بنشانی ولی بعد بهش علاقه مند شدی.باقی
جمله ات دروغ بود،تو تا آخرین لحظه، همان فکر را می کردی، دوستم نداشتی.
برای همین بود که در جوابِ: من از فلان آهنگ خوشم می یاد، برام بلوتوثش می کنی؟
می گفتی:" تو گوشیم ندارمش،تو کامپیوترمه،می خوای برات بزنم رو سی دی؟"
می دانستی دوستش دارم و آن وقت می پرسیدی، میخواهی؟!به خودت، زحمت حرام
کردن یک سی دی را که هیچ،حتی زحمت انتقال آن را به گوشی ات، نمی دادی.
برای همین بود که تمام شب یلدای سال قبل را،منتظر بودم، تا مثل سال قبل ترش،
مسیج بدهی و بگویی: می خوای برات فال حافظ بگیرم؟ نگفتی. دلیلی نداشت بگویی.
آن سال قبل تر، می خواستی توی دلم جا باز کنی و حالا کرده بودی.شاید داشتی برای کس
دیگری فال می گرفتی.
من این ها را می دیدم. می فهمیدم. حتی خودم را به نفهمیدن نمی زدم.حواسم بود که،
چطور آن اوایل فقط برای اینکه ببینی ام منتظر بودی اسم کتابی، فیلمی، چیزی را بیاورم و
بگویی:" من دارم، بیا بهت بدم، بخونی. بیا برات فیلم بیارم. بیا بهت بُن کتاب بدم، مگه تو
کتاب مجانی دوست نداری؟! بیا ازم بلیط کنسرت بگیر،مهمون من، ازت پولشو نمی گیرم."
حواسم بود که تو حتی راجع به چیزهایی که من علاقه ای هم بهشان نداشتم مثل همان
بلیط کنسرت، می خواستی به من لطف کنی ولی حالا، حالا که دوستت بودم و می دانستی
دوستت دارم درست را بهانه می کردی و انگار که زورت می آمد، شبی، نه یک مسیج احوال
پرسی، لااقل یک مسیج کلیشه ای بفرستی که به خودم بگویم، به یادم هستی.
یک بار مهسا بهم گفت:"میدونی حیران اینارو که می گی، آدم احساس می کنه که اون،
نه فقط دوست نداره، انگار از تو بدش میاد. می خواد حرصتو در بیاره." و من یاد نگاه توی
چشم هایت افتادم که معنی اش را نمی فهمیدم. مهسا راست می گفت.آن چیزی که
توی چشم هایت دیده بودم، یک جور کینه،یک نفرت پنهان بود،که هیچ دلیلی برایش پیدا
نمی کردم.
کم کم، از بودنی که جز زجر چیزی برایم نداشت،دل زده شدم.دوستت داشتم، ولی دیگر
دوستی ات را نمی خواستم. وقتی رفتی، دلم گرفت، ولی می دانستم بودنت بی فایده است.
می دانستم، دوستم نداری.
بعد نمیدانم چه می خواستی، چه می خواستی که دوباره، فرزین را فرستادی برایت خبر بیاورد.
که آن نمایش مسخره را با آن هزار آیدی جور واجور، راه انداختی، که بگویی دوستم داشته ای
و من اذیتت کرده ام. و من این بار، خیلی احمقانه باور کردم.شاید برای خیالی که نیاز داشتم.
برای اینکه تکه های آزرده ی وجودم را،تصویر مخدوش شده ی به جا مانده از تو را،راحت تر بپذیرم
و باهاش کنار بیایم.
حالا وقت بیدار شدن است.وقت چشم باز کردن و پذیرفتن این جمله ی ساده، که با تمام
سادگی اش ویران می کند: دروغ گفته ای، فریب خورده ام...