باورت می کنم.
چیزی ازش، یادم نمی یاد. حتی یه تُن مبهم، که بشه بهش رنگ توهم زد و باهاش دلخوش
کرد. .تو سرم ساکت و خالیه. یه تصویره از تو، که صدایی نداره.
صدات یادم نیست و کاری نمی تونم بکنم که یادم بیاد. اصلا از اولش تو یادم نبوده. بهت گفته
بودم، صدات یادم نمی مونه.
فکر می کنم، اگه یادم نیست، واسه اینکه که هیچ وقت پشت تلفن صداتو نشنیدم.
به جز چند باری، که پرسیدم کجایی؟ بعدش گفتم من الان میام.چند باری که هر بارش سی
ثانیه و همش رو هم پنج دقیقه هم نشده.
وقتی با کسی حرف می زنی، که رو به روت نیست همه ی حواستو میدی به صداش. اون
وقت حتما یادت می مونه.
من صداها رو خوب تو حافظه ام نگه می دارم. از اون آدمایی نیستم، که حتی وقتی دوست
صمیمی شون با یه شماره ی ناشناس بهشون زنگ می زنه ازش می پرسن: شما؟!!
مشکل فقط اینجاست. اون قدری که باید، پشت تلفن صداتو نشنیدم.
۵ فروردین status آیدیمو گداشته بودم: شب نحس تولد تو...
دلم می خواست بودی و می دیدیش. اگه می دیدی، اصلا می فهمیدی که نکته ی مهم قضیه،
اینه که تولدتو یادم مونده؟! تو هیچ وقت فهمیدی، تولد من کی ئه؟
توی این شهر خیابون هایی هست، که من، وقتی ازشون گذشتم،تنها بودم.تو باهام نبودی
ولی، یادت بوده، حالا هر وقت از اون خیابونا می گذرم، یاد تو می افتم....
من می ترسم. از اینکه سال های زیادی بگذره و فراموشت نکرده باشم، می ترسم.
از اینکه گذشته باشه، خیلی گذشته باشه و یادت از دل من بیرون نرفته باشه، می ترسم.
این خیابونا تا کی می خوان، تو رو به یاد من بیارن؟! چند تا فروردین باید بگذره تا من یادم
بره،روز پنجمش تولد توئه؟
می خوام بدونم دنیا منهای دوست داشتن تو، فارغ از تمام دردهای دل من، چه شکلیه؟
2.بعضی وقتا می بینی، حتی جایی واسه این نذاشتی که، به خودت بگی: آخ! من چقدر
خر و بدبختم! کاری که کردی، فکرایی که تو سرت داشتی، خیلی بیشتر و بزرگتر از یه خریت
ساده ان...
دیشب وقتی داشتم،متن اولو تو دفترم می نوشتم فکر نمی کردم به فاصله ی یه شب، بخوام
بنویسم: به اندازه ی همه ی دنیا برای خودم و تو، متاسفم.
من تمام این مدتی، که تو دل منو با کاروانسرا اشتباه گرفتی، که هر وقت دلت خواست، سرتو
پایین بندازی و بری، هر وقت دل خواست برگردی،و به این فکر نکردی،که این دل، یه دری، پیکری
صاحبی داره، که از این همه رفت و آمد آزرده میشه، هیچ وقت نتونستم، به خودم بگم: کاش،
هرگز باهات، آشنا نشده بودم.یه چیزی ته دلم بود، که نمی ذاشت اینو بگم.اما از این بعد
به خاطر آشنایی با تو، تو دلم، یه افسوس عمیق دارم. واژه ی عمیق برای بیان احساسم،
خیلی کمه، اما من واژه ی دیگه ای پیدا نمی کنم.
حالا دیگه شک ندارم، شک ندارم که این جا رو می خونی، تو مثل لاشخور می مونی، هر وقت
بوی دوست داشتن، به مشامت می رسه سر و کله ات پیدا میشه، از روزی که رفتی، من اینجا
از غصه هام نوشتم، از آرزوهام،از هدیه ای که دوست داشتم برات بخرم، هیچ کدوم اینا برات
مهم نبود، یه ذره ی احساس من، به هیچ جای تو نبود.اما پست قبلی، بوی خون می داد، بوی
طعمه، بوی دختری که همه ی بدرفتاری هاتو دید و اعتراض نکرد، چون دوست داشت. دختری که
بعد از پنج ماه، هنوزم میشینه و یه دل سیر، برات گریه می کنه. اون وقت باز به سرت زد، که
این یعنی راه سو استفاده بازه.
امشب چقدر برام سخت بود ، باور کنم داری راست می گی، هیچ وقت دوستم نداشتی،
به جز ص./ک./ص فکر دیگه ای تو سرت نداشتی، چه قدر سخت بود، باور کنم هر چی گفتی
دروغ بوده، همه ی اون شعارها، فقط از قیافه ی من خوشت اومده، فکر کردی من خوش ص./
ک./ص ام.ولی بعد فهمیدی نیستم، چون از اینکه بهم دست بزنی. بدم می اومده.چند بار ازت
پرسیدم واقعا؟ تو رو خدا راست می گی؟ یعنی دوستم نداشتی؟ واقعا همزمان با کس دیگه ای
هم بودی؟ با چند نفر؟ تو رو خدا بهم بگو چند نفر؟
حالا باورت می کنم. منو دوست نداشتی. برات هیچ فرقی نداشته تو دلم چه احساسی بوده، تو
سرم چه فکری. من به چشم تو فقط یه جسم اومدم. حالا دیگه مطمئنم راست گفتی. همزمان با
کس دیگه ای هم بودی. همه ی بدی هاتو باور کردم. چقدر به نظرم حقیر می یای، اون قدر حقیر، که
هیچ آرزوی بدی، در حقت ندارم.
ولی اینو می دونم دنیا اینو می بینه، دنیا تقاص دل منو، تقاص این پ.س.تی رو از دل تو می گیره.
پی نوشت: متن دومی مال دیشبه...