یک جایی من باید از این درد خلاص شوم. یک روزی تو باید، از قلبم و جایی که دوست
داشتن ها را نگه می دارد. از مغزم و جایی که خاطره ها را نگه می دارد، بروی بیرون.
راستی تو فقط توی قلبمی؟ توی یک قسمت از مغزمی؟ توی سلول های بدنم نیستی؟
توی خونی که در بدنم می چرخد نیستی؟ پس چرا این طور، درمن، جا خوش کرده ای؟
خیال می کردم نه ماه که بگذرد، از تو فارغ می شوم. نه ماه، برای شکل گرفتن و به دنیا
آمدن یک بچه کافی بود. پس چرا برای رها شدن از تو بس نبود؟
حالا، ده ما گذشته... دو ماه دیگر می شود یک سال. یک سال، که تو رفته ای و چیزی
برای من عوض نشده، جز آنکه که دست از لجاجت بردارم و قبول کنم که دوستت داشتم
و هنوز هم دارم.

سوم مهرماه، گوشه ی دفترم نوشتم: پاییز همیشه بد نیست، همیشه تو را با خودش نمی
آورد. گاهی هم یاد و خاطره هایت را با خودش می برد.
اشتباه می کردم. من نمی توانم به پاییز گذشته فکر نکنم.
بعد از ظهر، دوم آبان 89، صدای sms گوشی ام بلند شد. ذهنم به سمت هر کس و هر چیزی
می رفت جز تو، شماره ات را از یاد برده بودم، طول کشید تا به یاد بیاورم این تویی.
شور و هیجانی در کار نبود، فقط حیرت کرده بودم. شاید هم بود ولی خیلی خفیف و کنترل شده.
آن قدر کنترل شده که حتی احساسش نمی کردم.من ازهمان فروردین 89 که مرا از خودت راندی،
داشتم دوست نداشتنت را، تمرین می کردم.
حتی آن روز آبانی که sms دادی، و تمام روزهای بعدش تا آخرین روزی که برای همیشه رفتی،
باز هم داشتم دوست نداشتنت را تمرین می کردم. و تمام تمرینم عبارت بود از دروغ گفتن و
فریب دادن خودم: اینکه تو آن قدر ها هم برای من مهم نیستی. اینکه دیگر نمی توانی، به من
ضربه بزنی.
چرا زحمت نمی کشیدم و از خودم نمی پرسیدم اگر مهم نیستی چرا اصلا اجازه دادم برگردی؟
sms ات یک شعر بود و من قصد جواب دادن نداشتم. از این روشت برای برقراری ارتباط خوشم
نمی آمد. اینکه شعر بفرستی و منتظر باشی تا من بگویم سلام. فکر می کردم اگر حرفی نزنم،
شاید تو هم بی خیال شوی. ولی حتی اگر بی خیال می شدی حاضر نبودم چیزی بگویم. این
تو بودی که مرا از خودت رانده بودی، پس دلیلی نداشت که من شروع کنم.بیست دقیقه بعد، باز
هم پیام دادی. این بار با همه ی تلاشم برای حفظ خونسردی، نفس راحتی کشیدم.میان پیام
 هایت، گفتی که یاد پاییز پارسال افتاده ای که به هم sms می دادیم و دلت برایم تنگ شده. من
خیلی ساده باور کردم. تا چند وقت بعد که خودت گفتی:" گفتم یه امتحان می کنم ضرر نداره،
یا جواب میده یا نمیده." و من همان لحظه از خودم پرسیدم پس دلتنگی کجای این قصه بود؟ 
من نمی دانستم تو برگشته ای تا دروغ بگویی، تا با احساسی که خیال می کردم دیگر نمی
توانی جریحه دارش کی بازی کنی. حتی وقتی گفتی" میای بریم کافی شاپ ببینمت؟ دلم برات
تنگ شده." فکر می کردم می آییم رو به روی هم می نشینیم، کمی حرف می زنیم و بعد هر
کدام به راه خودمان می رویم. مثل همان روز که کتاب هایت را برایت پس آورده بودم.
بعد تکلیف روشن تر شد. گفتی می خواهی دوستم باشی، همان جا نایستادی، جلوتر آمدی
و گفتی که دوستم داری.

روزی که آمدم کافی شاپ.وقتی به طرفی میزی که پشتش نشسته بودی می آمدم.
یک لحظه وسط کافی شاپ ایستادم و با تردید نگاهت کردم. فکر کردم چهره ات را از یاد برده ام.
فکر کردم من چقدر، این آدمی که اینجاست را،دوست دارم.و قلبم پر شد از یک حس دوست
داشتن عمیق.حتی یادم رفت فکر کنم تو چقدر بی ادبی که زحمت بلند شدن جلوی پاهای مرا،
به خودت ندادی.

دومین و آخرین باری که بغلت کردم. می خواستم بگویم که دوستت دارم. ولی نمی توانستم
بگویم. می خواستم تمام احساسم را توی بغلم بریزم. فکر می کردم سلول های بدنم می
توانند به سلول هایت بگویند که دوستشان دارند. که هیچ کس تا به حال تو  را این قدر دوست
نداشته، ولی نتوانستند. یا سلول های من لال بودند، یا سلول های تو گنگ و نادان.
وقتی پرسیدم:" دروغ نمی گی؟ دوستم داری؟" خیلی بی تفاوت  گفتی:" باشه اصلا دروغ می گم
، دوستت ندارم"و توی آن جمله ات صداقتی بود که چشم هایم را پر از اشک کرد.جز محدود جمله
هایی بود که دروغی تویشان نبود. خیلی گذشت تا فهمیدم تو فقط وقتی راست می گویی که
با لحن تمسخرآمیز می خواهی چیزی را انکار کنی.

یک شب به سامان گفتم:" ببین اگه می خوای از دوستی با من به جایی برسی، از الان بدون
که نمی رسی. زور الکی نزن. تهش هم مثه سرشه. قلب منو سگ خورد."
و همان لحظه فکر کرده بودم سگ نمی خورد، گرگ می خورد. چه فرقی داشت؟! بالاخره که خورده
می شد.

به امکانی فکر می کنم که از من گرفته ای: امکان دوست داشتن همه ی آدم های بعد از تو
در عوضش چیزی به من داده ای: مقاوم بودن در برابر همه ی محبت های راست و دروغ بعد از تو