خبری نیست، کلاغٍ خبر چین، شوخی ساده ی کودکی بود.
هوشیاری ام کم است. تو نزدیکی، پشت پلک های بسته ام... توی سرم...
هیچ وقت به این نزدیکی نبوده ای، کافی است دستم را دراز کنم.
چشم هایم را باز می کنم. به دستم نگاه می کنم که بیهوده، فضای خالی رو به رویم را مشت
کرده. دیگر گیج و خواب آلود نیستم. حالا دوری، آن قدر دور که انگار هرگز واقعیت نداشته ای، تنها
خیالی بوده ای شبیه همین چند لحظه پیش، بین خواب و بیداری.
به شیما می گویم:" دلم می خواد خبری ازش داشته باشم. بدونم کجاست، داره چی کار می
کنه؟!" شیما پیشنهاد می دهد :" راه حل داره! "می پرسم:" چه راهی؟ " جواب می دهد:"بهش
زنگ می زنی، می گی سلام! حالت خوبه؟ " می گویم:" راه حلت فوق العاده اس! فقط از نظر
عملی، امکان پذیر نیست. خیلی ممنون!" بعد می گویم:" می تونم برای وبلاگش کامنت بذارم."
بی تفاوت می گوید:" آره. همین کارو بکن."
ـ آخه این کارم دو تا اشکال داره.
ـ چه اشکالی؟!
ـ اولیش اینه که فکر می کنه می خوام برگردم طرفش...
شیما می دود وسط حرفم:" خب آره، فکر می کنه"
من دیگر نمی گویم که شاید خود شیما هم، همین فکر را می کند. نمی گویم که می دانم آدم ها
منتظر کسی نمی مانند. حتی وقتی که دوستش دارند، چه برسد به تو، که مرا دوست نداشتی،
و اینکه تو حالا زندگی خودت را داری. یک سال گذشته و گذشته هر چه که هست به پایان رسیده و
مرده. به جای این حرف ها می گویم: " اشکال دومش هم اینه که، ممکنه اصلا جوابمو نده. اون وقت
خیلی بد میشه."
می گوید:" اون و فکراش اصلاً اهمیتی ندارن، تویی که مهمی."
یک نفر باید به شیما یاد آوری کند، که تو اگر برای من بی اهمیت بودی، دلیلی نداشت، بخواهم
خبری ازت داشته باشم، ولی مسلماً ، آن یک نفر من نیستم. من هیچ وقت راجع به چیزهایی که
آدم ها خودشان باید بدانند، باهاشان بحث نمی کنم.
آخرین راه حل پیشنهادی شیما این است: دوستی نداری که اونو بشناسه؟ این طور می تونی خبری
ازش بگیری."
حالا دیگر خیلی گذشته، تو از من، و من از تمام آدم هایی که می توانستند خبری ازت داشته باشند
گذشته ام.
مهسا اما، پیشنهاد نمی دهد. هیچ وقت این کار را نمی کند، مگر وقتی که ازش خواسته شود.
می شنود و هر وقت لازم باشد با حرف هایش دلگرمت می کند که درکت می کند. می گوید:" این
احساست طبیعیه. منم با اینکه ازدواج کردم، هنوزم آدمایی هستن، که دوست دارم بدونم کجان و
چی کار می کنن.
کنار مهسا هیچ احساسی غیر طبیعی و بد نیست. هر احساسی تا وقتی که به مرحله ی عمل
نرسیده بی اشکال است. فقط باید از عکس العمل های احمقانه پرهیز کرد.
به خبری فکر می کنم که هیچ وقت از تو نمی گیرم. به خودم می گویم این هم فایده ای ندارد.
من که باید روزی برای همیشه در بی خبری ام غرق شوم. اصلا، غرق شدن از خیلی وقت پیش
آغاز شده. و وقتی تهِ این تقلاها، به تسلیم شدن و فرو رفتن در اعماق می انجامد دست و پا زدن
چه حاصلی دارد؟
من تسلیمم....
تسلیم از سرناچاری می آید.