پارسال آبان ماه، توی یک جشن تولد، آذین با گوشی اش چند تا عکس ازم گرفت. از آن عکس
ها،یکیش را برای خودم نگه داشتم. تنهایی نشسته بودم پشت کیک تولد، کنار خرس سفید
گنده ای که هدیه ی کسی بود. تولد مال من نبود، خرس هم همین طور. ولی عکس درباره ی
مالکیت ها چیزی نمی گفت. توی آن عکس، جشن تولد و خرس، هر دو مال من بود. البته من
هیچ وقت، آرزوی داشتن یک خرس بزرگ سفید، یا تولدی با شرکت همه ی اعضای فامیل را
نداشته ام. ولی عکس، درباره ی آرزوهای من هم چیزی نمی گفت. فقط آن لحظه و آن فضا را
ثبت کرده بود.
گذشت و دیگر عکسی نیَنداختم.

آبان ماه امسال است. باز هم توی آن تولد عکس می گیریم. توی خانه دارم به یکی از عکس ها
نگاه می کنم. بعد بر می گردم به عکس های سال قبل. یک دفعه احساس می کنم، پیر شده ام
خیلی بیشتر از آنکه می شود توی یک سال پیر شد. به آذین می گویم: " این دو تا عکسو نگاه!
ببین چقدر پیر شدم " آذین سرسری نگاه می کند و چیزی نمی گوید.
چند روز بعد عکس ها را به اشکان نشان می دهم. اشکان سرسری نمی گذرد. دقیق می شود
و با تاکید می پرسد: " پیر؟! " باز هم نگاه می کند و می گوید:" پیر نشدی! اما یه چیزایی تو این
عکسا عوض شده." جمله اش برای من که از پیری بیزارم، امیدوار کننده است. می پرسم:" چه 
چیزایی عوض شده؟" و مثل بیماری که منتظر است پزشک معالجش بگوید بیماری اش آن قدر ها
هم خطرناک نیست به دهانش چشم می دوزم. می گوید:" توی اون عکس پوستت صاف تره، برق
می زنه. ولی اینجا یه چوریه" می گویم: " اونجا رفته بودم آرایشگاه، اینجا نرفتم." اشکان توجهی
نمی کند، یعنی که: آرایشگاه رفتن، یا نرفتن، در اصل مطلب تفاوتی نمی کند.
می گویم:" زیر چشمام هم یه کم گود رفته و تیره شده" سرش را به تایید تکان می دهد و می
گوید:"آره"بعد سرگرم کار خودش می شود. من هنوز دارم به عکس ها نگاه می کنم. به نظرم
تفاوت  اصلی این دو عکس توی چیز دیگری است. یک دفعه می فهمم. چطور چیزی به این
واضحی را ندیده ام؟ توی عکس اول چشم هایم برق می زنند. پُر از امیدند و دوست داشتن. پرند
از شور و اشتیاق. توی عکس دوم چشم هایم غمگینند، برق ندارند، کدرند. چهره ام تکیده شده
شبیه آدمی شده ام که از همه چیز قطع امید کرده، از زندگی دست شسته و به انتظار مرگ
نشسته.

به عکس ها نگاه می کنم. نمی خواهم این چشم ها مال من باشند. چشم هایی که حتی
وقتی خشکند و اشک ندارند. وقتی آرامند، وقتی توی جشن تولدند، وقتی.......  
غمگینند و دارند، گریه می کنند و زار می زنند. نمی خواهم دختر افسرده ی توی قاب دوربین
باشم. زندگی نمی تواند این قدر کوچک باشد که فقط تو را، برای شادی دل من داشته باشد.
راه های دیگری هم هست و فقط یکی از این راه ها از دوست داشتن تو می گذرد. 
باید به دنبال راه دیگری باشم...