ناممکن
بچه بودم، چهار یا پنج سالم بود. مامان برایم کتاب قصه ای خریده بود. مارمولکه دُمش
کنده شده بود، و برای دمش گریه می کرد. بعد یک پروانه ای بهش گفت: "چرا نارحتی؟
گریه نکن. تا چند روز دیگر، به جای دم قبلی ات، دم تازه ای در می آوری "
کنده شده بود، و برای دمش گریه می کرد. بعد یک پروانه ای بهش گفت: "چرا نارحتی؟
گریه نکن. تا چند روز دیگر، به جای دم قبلی ات، دم تازه ای در می آوری "
کاش می شد، توی جای خالی دل آدم، قلب تازه ای بروید.
+ نوشته شده در سه شنبه یکم آذر ۱۳۹۰ ساعت 23:52 توسط حیران
|