بچه بودم، چهار یا پنج سالم بود. مامان برایم کتاب قصه ای خریده بود. مارمولکه دُمش
کنده شده بود، و برای دمش گریه می کرد. بعد یک پروانه ای بهش گفت: "چرا نارحتی؟
گریه نکن. تا چند روز دیگر، به جای دم قبلی ات، دم تازه ای در می آوری "

کاش می شد، توی جای خالی دل آدم، قلب تازه ای بروید.